به اندازه بود باید نمود
فاطمه جوادیان، کارشناس نابینایان آموزشوپرورش استثنایی گیلان
اینها را از حرفهای حسین برداشت کردهام؛ وقتی که دربارۀ نحوۀ برقراری ارتباط با فرزندش سخن میگفت.
حسین نابیناست و یک مرکز آموزشی را سرپرستی میکند. او بعد از اتمام دوره کارشناسی با یکی از همکلاسیهایش که یک خانم بیناست ازدواج کرده است. سالهای پیش از دانشگاه را هم در مدارس همگانی و هم در مدارس ویژه درس خوانده. بهاینگونه که تا اواسط دوره ابتدایی از کتابهای درشتخط استفاده میکرد و بعد از این که بیناییاش به تحلیل میرود، وارد آموزشگاه ویژه میشود و خط بریل را یاد میگیرد. با اینکه به رشته ریاضی علاقه فراوان داشت، بهخاطر محدودیتی که در تدریس این رشته به افراد نابینا و همچنین تهیه کتابهای صوتی و بریل در سازمان آموزش و پرورش استثنایی وجود داشت، به تحصیل در رشته ادبیات و علوم انسانی پرداخته و زبان و ادبیات فارسی را در مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد انتخاب کرده است. او در همان ابتدای زندگی مشترک با تصادفی پر آسیب مواجه میشود؛ تصادفی که به گفته خودش تا مدتها کیفیت زندگیاش را تحت تأثیر قرار داده بود. آنها هنوز شهد شیرین اولین سفر بعد از ازدواجشان را نچشیده بودند که این تصادف رخ داد. دست و پایش چنان آسیب دیده بود که بعد از جراحی و گچ و انواع نگهدارندهها، به بیش از دویست جلسه فیزیوتراپی نیاز داشت.
از او میپرسم که چه چیز به شما انگیزه میداد که این همه تلاش کنید، به جلسات فیزیوتراپی بروید و همچنان به درس و دانشگاه و کار هم بپردازید. در یک کلمه میگوید: «نیروی جوانی» و ادامه میدهد: «اگر در این روزها چنین اتفاقی برایم رخ دهد، نمیدانم چقدر میتوانم امیدوار باشم؛ درحالیکه در آن زمان یک پایم در گچ بود، با یک دست عصای حرکتی را نگه میداشتم و با دست دیگر عصای سفید را و بدین روش به دانشگاه و محل کار میرفتم. با دست آسیب دیدهام قادر نبودم عصای حرکتی را به خوبی در دست بگیرم؛ این بود که پیش از حرکت، عصا را با بندی روی شانهام محکم میکردم تا بهراحتی از دستم رها نشود.»
از او میخواهم برایمان بگوید که بالاخره توانسته است با خانواده به سفر برود یا نه. میگوید: «بله. به اتفاق همسر و فرزندم بارها به شهرهای مختلف ایران سفر کردهایم.»
از چگونگی برقراری ارتباط میان او و فرزندش میپرسم. میگوید: «من هم مانند بسیاری از والدین نابینا در مراحل مختلف زندگی فرزندم نگرانیهایی داشتهام؛ بهخصوص اینکه دلم میخواست بدانم او هماکنون چه احساسی نسبت به نابینایی من دارد؛ اما هرگز آن را به زبان نیاوردم. به این نتیجه رسیده بودم که او خود، هر زمان که لازم باشد احساس یا پرسشش را با من در میان خواهد گذاشت. فقط سعی کردم خودم باشم؛ یک پدر خوب. در زمانی که نیاز بیشتری به نگهداری و مراقبت داشت، تا جایی که ممکن بود مشارکت میکردم. با اینکه خسته از سر کار به خانه میرسیدم، چون میدانستم فرزندم منتظر است تا بیایم و با او بازی کنم، بخشی از وقتم را به بازی با او اختصاص میدادم. او در این ارتباطها مرا آنگونه که بودم پذیرفته بود. بهعنوانمثال اگر یکی از اسباببازیهایش خراب میشد، دستم را روی آن قسمت میگذاشت تا برایش تعمیر کنم.»
وقتی از آن روزها صحبت میکند، صدایش بسیار پرنشاط است. از او میخواهم خاطرهای هم برایمان بگوید.
«آن وقتها ما باهم کارتون زبلخان را بازی میکردیم؛ یک شکارچی که حیوانات را شکار میکند. همیشه من نقش زبلخان را داشتم تا اینکه یک روز پسرم تصمیم گرفت او زبلخان باشد. چند روز پیش هم از من خواسته بود یک شمشیر پلاستیکی برایش بخرم. قرار شد من شیر بشوم تا او مرا شکار کند. من خواستم او را غافلگیر کنم، به اتاق رفتم و چیزی روی سرم انداختم. پسرم رو به تلوزیون نشسته بود. آرام به سمتش رفتم و ناگهان صدای غرش شیر در آوردم. او چنان هیجانزده شد که با شمشیرش محکم بر کمر من کوبید؛ طوری که تا چند روز جای آن شمشیر پرقدرت روی کمرم باقی مانده بود.»
میخواهم از دوران مدرسه برایم بگوید.
«معمولاً انجام امور مدرسه بسیاری از بچهها با مادرشان است. ما هم چنین بودیم. گاهی اما من هم به مدرسه سر میزدم. نگران بودم که مبادا فرزندم از حضور من در مدرسه ناراحت شود؛ اما هرگز این نگرانی را با او در میان نگذاشتم. ماندم تا روزی خود، احساسش را به من بگوید؛ تا اینکه یک روز از من خواست تا به مناسبت روز جهانی افراد نابینا به مدرسهشان بروم و برای بچهها از مسائل مربوط به افراد نابینا و همچنین خط بریل صحبت کنم. او پیش از آنکه این درخواست را با من مطرح کند، مسئله را با معاون مدرسه هم درمیان گذاشته بود و هماهنگیهای لازم را با مدرسه انجام داده بود. این همان پاسخی بود که از سؤالهای نپرسیدهام گرفتم. من فقط سعی کردم خودم باشم؛ در قبال فرزندم یک پدر خوب. اتفاقاً روز دیگری با سخنی دیگر مهر تأیید دیگری بر رفتارم زد. گفت که والدین یکی از همکلاسیهایش ناشنوا هستند و عمهشان با اولیای مدرسه ملاقات میکند و چقدر خوب است که شما خودتان برای رسیدگی به وضعیت من به مدرسه میآیید. البته به او توضیح دادم که افراد ناشنوا عموماً برای دریافت و انتقال مفاهیم نیاز به حمایت بیشتری دارند. در دوره دوم دبیرستان، مدیر مدرسه از همۀ شاگردان خواسته بود تا خودشان برای حل مسائل و مشکلات خود تلاش کنند؛ بهاینترتیب آنها قادر خواهند بود در آینده به خود متکی باشند. من هم از این تصمیم مدرسه استقبال کردم. او مسائل را با من در میان میگذاشت اما خود، اقدام لازم را برای حل کردن آنها انجام میداد.»
از او میخواهم بهعنوان یک پدر آگاه، پیشنهادی برای والدین نابینا داشته باشد.
«من با بسیاری از والدین نابینا ارتباط نزدیک داشتهام. گاهی وقتها پیش میآید که پای حرفهایشان مینشینم. بعضی از آنها نگران این هستند که چگونه مسئله بینایی خود را با فرزندشان در میان بگذارند. به این دسته از دوستان میگویم که فقط خودتان باشید؛ فقط به نقشی فکر کنید که در زندگی دارید. در این صورت فرزندتان شما را آنگونه که هستید باور خواهد کرد و راه ارتباط با شما را هم پیدا میکند. گروهی دیگر از والدین هستند که به فرزندشان، هرچند کوچک و کمسنوسال، به چشم یک راهنما یا یک مراقب نگاه میکنند؛ بهطوریکه در سفرهای گروهی فرزندشان اجازه و فرصت پیدا نمیکند با همسالان خود به گردش و بازی بپردازد. پیشنهاد من به آنها این است که در کسب استقلال خود بیشتر تلاش کنند و به بچهها فرصت آزادی بیشتری بدهند. آنها اگر خودشان بخواهند، به والدین کمک خواهند کرد. بهتر است در سفرها ضمن حفظ استقلال فردی، در صورت لزوم از افرادی کمک بگیرید که مسئله مشابهی با شما دارند یا مسئولیتی در همان زمینه بر عهده دارند که شما کمک میخواهید. تأکید میکنم که مراقب کودکیهای فرزندتان باشید تا در بزرگسالی شخصیتی شاداب و مستقل داشته باشند.»
با آرزوی نیکروزی و بهروزی برای شما خواننده عزیز، روزهایتان پر از شوق زندگی!