سال ۱۳۶۹ تازه دانشجو شده بود و همکلاسیهایش برای آشنایی او را به اتاق من آوردند. آنقدر این آشنایی عمیق شد که رفیق گرمابه و گلستان هم شدیم و بعد از فارغالتحصیلی مدتی با ایشان هماتاق شدم. روزهای بهیادماندنی خوبی را با هم تجربه کردیم. عاشق یادگیری لهجههای مختلف بود و الحق هم به آن لهجهها خوب صحبت میکرد؛ طوری که با من و دوستان همشهریام فارسی صحبت نمیکرد. حافظه عجیبی داشت. همیشه در گفتن تبریک تولدها پیشقدم بود و خاطرات سالهای دور را خوب به خاطر میآورد.
سال ۱۳۷۵ بود که با هم در مجتمع نابینایان نرجس همکار شدیم. او را تقریباً سه چهار روز در هفته میدیدم. بیحاشیه میآمد و میرفت و با مهربانیاش در دل همکاران و دانشآموزانش مهر میکاشت. بزرگترین دغدغهاش آینده دانشآموزان نابینا بود. خوشقولی و وقتشناسی و نظم در انجام کارها از بارزترین خصوصیاتش بود. در تندخوانی بریل همتا نداشت و با هشت انگشت میخواند. مجری توانایی بود که با صدای ماندگارش شوری دیگر به «پیک امید» میبخشید. دکلمههای گرم و گیرایی از او در این گنبد گیتی به یادگار مانده است که به حق پهلو میزند به صدای سخن عشق. در این چند ساله اخیر هم در هیئت تحریریه مجله رشد روشن با هم کار میکردیم. خلاصه که نام خانوادگیاش واقعاً برازنده او بود.
دقیق یادم نیست چه سالی بود. وقتی صبح به مدرسه رسیدم، شنیدم که در دانشگاه بوده که حالش بد شده است و او را به بیمارستان رساندهاند و بلافاصله به حالت کما رفته است. به جرئت میتوانم بگویم در آن چند روز به معنای واقعی، مدرسۀ ما کلبۀ احزان شده بود. بعد از آن بیماری برای مدتی تعادلش کمی دچار اختلال شده بود و من برای رفتن به کلاس همراهیاش میکردم. و متأسفانه در بهاریترین روز فروردین، یکی دیگر از خزانیترین روزهای عمرم را تجربه کردم.
او قانون طبیعت را به هم زد و سبکبال پیش از رسیدن خزان، از این جهان کوچ کرد.
نمیدانم میدانست یا نه که شکافِ نبودنش را هیچ چیز نمیتواند پر کند.