با عصا طول پلهٔ اول را بررسی میکنم. با دست دیگرم نردهٔ فلزی را لمس میکنم. یک پله به بالا میروم. دستم را از روی نرده برمیدارم و از باقی پلهها به کمک عصا بالا میروم. از کولهپشتی استفاده میکنم. گاهی لازم میشود نرده را بگیرم. وقتی مأمور پرواز میزان تواناییام را پرسیده بود، به او گفتهام اگر کسی مرا تا کنار پلهها راهنمایی کند، قادر هستم از پلهها بالا بروم. آنها هم همین کار را کردهاند. حالا مگر این پلهها تمام میشود؟! هرچه در سالن سیآیپی از من پذیرایی کردهاند، زیر بار کولهپشتی و این پلههای بیپایان هضم میشود.
بهمحض رسیدنم به فرودگاه، مأموران سیآیپی چمدانم را از صندوق ماشین برداشتهاند و جستهگریخته با رعایت شدید ملاحظات شرعی، مرا تا سالن مربوط راهنمایی کردهاند، البته خانمهایی هم که درگیر ملاحظات شرعی نبودند، با اکراه یک انگشتشان را در اختیار من میگذاشتند که مرا راهنمایی کنند. در اینجاست که فکر میکنم چقدر عصایم را دوست دارم. چقدر مفید است که عصا در دست دارم.
راننده در مسیر فرودگاه با چای عناب و بهارنارنج از من پذیرایی کرده است. در اینجا هم سوپ، کمی سبزیجات و پاستا خوردهام. برای رفتن به دستشویی از خانمی کمک میگیرم. او مرا به یک توالت فرنگی راهنمایی میکند. خدمتکار است. صدای تیکشیدنش توجه مرا به او جلب کرد. دستم را صمیمانهتر گرفته است. همان ابتدا به من اطلاع میدهند که پلیس میخواهد چمدانم را باز کند. در دل از اینکه به من اطلاع دادهاند، از آنها تشکر میکنم. گویا لواشکهای پذیرایی توجهشان را جلب کرده است. ظرفیتم را بالا بردهام. تلاش کردهام چیزی مرا ناراحت نکند. دو بار بازدید بدنی میشوم. این موضوع برای همۀ مسافران یکسان است. خانمهای راهنما با من راحت نیستند. لبخند و گفتوگو هم یخشان را آب نمیکند. تنها دلیلی که به فکرم رسید، سبک متفاوت ما در انتخاب نوع پوشش است. یک پافر نیمبلند پوشیدهام با یک شلوار جین و شالی که زیر گلویم سفت نکردهام. آنها اما لباسهای تیره و چادر دارند. عصایم دیگر پلهای را لمس نمیکند. در سطح صاف کمی جلو میروم. خانم مهماندار با خوشرویی سلام میکند. کارت پروازم را میگیرد، بازویش را به من میدهد و مرا تا صندلی راهنمایی میکند. او در طول سفر بارها به من سر میزند. برایم بالش و پتو میآورد تا راحت به صندلی تکیه کنم و پاهایم در سرمای کولر یخ نکند. من اینها را از او نخواستهام. صدای توزیع پتو و بالش را هم در میان مسافران نمیشنوم؛ چراکه آنها در بستههای پلاستیکی قرار دارند.
مسافران بعد از من سوار میشوند. صندلی من در ردیف وسط سالن قرار دارد. جلوی من هم صندلی دیگری نیست و این کار سرویسدهی توسط مهمانداران را سادهتر میکند؛ برخلاف پرواز برگشت که اگر مجبور نباشم دیگر هرگز آن را انتخاب نخواهم کرد. پسر و دختر جوانی کنار من نشستهاند که تا پایان سفر خود را با یک بازی کامپیوتری سرگرم میکنند. مهماندار گفتههای سرمهماندار را عملاً به من نشان میدهد. یک ماسک اکسیژن برایم میآورد و توضیح میدهد در صورت نیاز چنین وسیلهای از سقف آویزان میشود. با شکل ماسک اکسیژن آشنا هستم، اما ترجیح میدهم او توضیح دهد. شاید نکتهای در توضیحاتش باشد که من آن راندانم. جلیقهٔ نجات برایم کاملاً ناآشناست. سطح صافی که دو لوله، دو گیره، چند بند و یک حفرهٔ بزرگ در وسط دارد. اجازه میدهم مهماندار آن را روی سرم بگذارد. سرم از میان آن حفره بیرون میآید و جلیقه میماند روی شانههایم. او به من یاد میدهد که چگونه بندها را ببندم و در زمان نیاز دستگیرهها را بکشم تا جلیقه باد شود و اینکه اگر با کشیدن دستگیرهها جلیقه باد نشد، میتوانم از طریق دمیدن در لولهها آن را باد کنم. میخواهد دستان من با تمام آنها آشنا باشد، میخواهد تا جایی که میتواند به من احساس امنیت بدهد… که میدهد. اینها اما برای مسافران کناری من قابلدرک نیست. آنها چند بار از مهماندار خواستهاند برود به کارهایش برسد. خودشان کارهای مرا انجام میدهند. من اما از مهماندار میخواهم هر بار که لازم میبیند به سراغ من بیاید.
زمانی که کارت پرواز میگرفتم، اعلام کردم که در فرودگاه مقصد به یک راهنما احتیاج دارم. آنها هم روی کارت، نابینا، آسیستان و ویلچر را یادداشت کردند. مهماندار پیشنهاد میکند اگر بخواهم میتوانم با یکی از مسافران همراه شوم. این پیشنهاد خوبی است. از او میخواهم ارتباط مرا با یکی از مسافران برقرار کند. یکیدو نفر داوطلب هستند. یک خانم که پسرش به دنبالش میآید و یک آقا که خودش سیمکارت ترکیه را دارد. لحن آقا مصممتر است. واقعاً قصد مزاحمت ندارم. در پایان سفر متوجه میشوم که فقط یک ویلچر آوردهاند و مهمانداران به کارمندان فرودگاه میگویند که ما دو دستگاه دیگر هم لازم داریم. به خانم مهماندار میگویم که اگر آن دو نفر دیگر مشکل حرکتی دارند، خیالشان راحت باشد، من میتوانم راه بروم.
شمارهٔ میزبانم را به مرد راهنما میدهم. آنها به فرودگاه رسیدهاند. عصایم را بسته و در جیب کولهپشتی گذاشتهام.
البته این تنها زمانی است که چنین میکنم. در تمام مسیرها چه در کنار راهنما و چه تنها، عصایم باز است. بازوی مرد مسافر را میگیرم و اعلام میکنم که آمادهٔ حرکت هستم. خودبهخود او تقریباً یکقدم جلوتر از من حرکت میکند. از هواپیما خارج میشویم و در یک مسیر مستقیم موسوم به «خرطومی» قرار میگیریم. یادم نیست در کدام لحظه از خرطومی به ساختمان اصلی متصل میشویم. در طول مسیر از روی پلههای برقی و راههای متحرک که روی نوار نقاله، روی سطح صاف حرکت میکند، میگذریم. ورودیهای پلهها، راههای متحرک و آسانسورها در فرودگاه و تمام اماکن عمومی به سطح برجسته مجهز هستند.
در صف پاسپورت میمانیم. پاسپورت را تحویل میدهم. مسافر از من میخواهد روبهرو را نگاه کنم. عکس پاسپورت را با چهرههایمان تطبیق میدهند. پاسپورت را مهر میکنند و به ما تحویل میدهند. مشخصات چمدانم را به مسافر میدهم. کنار نوار نقاله میایستیم. دستم را در ارتفاع مشخصی روی نوار نقاله گرفتهام. بارها از زیردستم عبور میکند. جنسهای مختلف چمدانها و بستهها را لمس میکنم. مسافر از من میخواهد دستم را کنار ببرم. مبادا که باری نوکتیز آن را زخمی کند. سبدی اجاره میکند. بارها را روی آن میگذارد. با دوستانم تماس میگیرد. آنها در خروجی مرا پیدا میکنند. با او خداحافظی میکنم. سارا، دوست قدیمیم، مرا به زن و مرد جوانی معرفی میکند که باهم به استقبال من آمدهاند.
چمدانم را در صندوق میگذارند و باهم رهسپار منطقهٔ آسیایی استانبول میشویم.
ادامه دارد….
چقدر هنرمندانه به جزئیات پرداخته شده بسیار عالی