به قلم شما – خدا هم کوهنورده: دلنوشتهای درباره تجربه دو تن از همنوردان بینای گروه کوهنوردی گشت سپید در صعود به قله کوبری همدان + ویدئو
امین مظفری و علی خدابخشی
۲۶/۳/۱۴۰۲
ساعت ۱ بامداد
از دورهمی بچه های کوهنورد معلول و نابینا تو باغ عباس آراد برگشتم …
چند وقتی بود که بعدِ یه عمر جگرپاره گی تو مسیرایی به دنبال پر کردن خلایی به اندازه ی یه کهکشان ، به ته رسیده بودمو فهمیده بودم که هیچ حجمی نمیتونه این خلاء بزرگو پر کنه جز حجم ناشناخته ای بنام خدا.
بعد از یه جستجوی جان فرسا و مُهلک به این رسیده بودم که هیچ راهی نیس جز اینکه به دنبال موجودی به نام “خدا”بگردم ؛ اما آدم خسته و در راه مونده و سرگشته ای مثِ من ، نمی تونه با حلوا حلوای “خدا هست و نادیدنیه”
“خدا هست و درون توعه”
“خداهست و قصه های اینچنینی” ، جگرِ پاره ی خودشو التیام ببخشه و یه بغضی قد یه کوهو خالی کنه…
ناچار ، در به در به دنبالش میگشتمو به اون حجم بزرگ ناشناخته می گفتم که باید خودتو بم نشون بدی.
از تموم حس هایی که دارم خلع سلاحم جز “دیدن”
من میخوام ببینمت … همینجا … با چشمام …فیزیکی
…در قالب ماده … جسمانی … لمس شدنی
و میخوام چند کلامی باهات حرف بزنم…
تا امشب …
امشب دیدم …
امشب خدا با یه کوله ی بزرگ به شونه ش و “چوب به دست” اومد.
خدا با یه ویلچر …
خدا با یه عینک سیاه و عصای سفید …
خدا دست به عصا …
خدا یه گوشه نشسته بود بدون چشم …
اما وقتی خواستم براش دل بسوزونم ، خندید و گفت : من شکوهمند تر و بزرگتر از اونم که تو برام دل بسوزونی .
راست می گفت .
من خدارو دیدم که از یه جنگ بزرگ برگشته بود بدون دوتا چشماش و گیتار می زد و می خوند می رقصید و من برای خدا دست میزدم.
من خدارو دیدم که بدون پا پایکوبی می کرد.
من خدارو دیدم که هزار بار از مرگ برگشته بود و داشت به مرگ هاش قاه قاه میخندید .
من خدارو دیدم که اومده بود بی چشم و دست به عصا به قله صعود کنه .
من خدارو دیدم و براش شام بردم …
افسانه ها عوض شدن ؛
جهان تازه ای متولد شده ؛
دیگه کوه به کوه میرسه ؛
کوه از کوه بالا می ره ؛
بلندترین قله ها به قله های دیگه صعود میکنن ؛
بدون اینکه پایی داشته باشن ؛
بدون اینکه چشمی داشته باشن …
افسانه ها عوض شدن ؛
جهان تازه متولد شده ؛
خدا میاد پایین میشینه پیشت چای میخوره و میوه پوست میکنه و باهات گپ می زنه و می خونه و می رقصه و به ریش تموم ترساتو درداتو نفرتاتو تصوراتت میخنده و می ره .
خدا میاد می شینه کنارت و دستاشو می بره تو سینه ت و قلبتو درمیاره و باخودش می بره و می ره .
خدا میادو “بی چشم” و “بدون پا” صعود میکنه تا تو سقوط کنی از برجِ عاجِ رنج و یاس و ترس و سیاهی و خیالات خام و کوچکت .
خدا ناامیدت نمیکنه
خدا بهت “شب شما متعالی” می گه و اجازه میده
کوله شو تا پای قله حمل کنی تا اون بره به قله و تو بری به خونه ت .
آره … تو بری خونه ت تا اینو بنویسی و به گوش هرکی که باورش نمی شه خدا هم دیدنیه برسونی که خدا کوهنورده .
امین مظفری و علی خدابخشی