نیما بعد از من و سارا و نسیم با چمدان من وارد خانه میشود. در راهروی خانه ایستادهام؛ خانهای حدوداً هفتاد متری در مکانی نزدیک به مالتپه، در منطقه آسیایی استانبول. سمت چپ راهرو، اتاقی کوچک، آشپزخانهای بسته و اتاق پذیرایی قرار دارد. سمت راست، روبهروی فضای بین آشپزخانه و اتاق پذیرایی، سرویس حمام و دستشویی است. اگر راهرو را مستقیم ادامه بدهی، به اتاقخواب میرسی.
نیما برایم توضیح میدهد که در ترکیه معمولاً توالتها چگونه هستند. توضیح او بسیار مفید است. در ترکیه بیشتر با توالتفرنگی مواجه هستیم. دست راستمان را که به عقب ببریم، جایی نزدیک توالت یک شیر روی دیوار نصب شده است. شیر را که باز کنیم، از عقب و داخل توالت آب به بدن ما برخورد میکند، البته فقط آب سرد، حتی در زمستان. در ابتدا این وضعیت برای ما ناآشنا و کمی هم سخت است، اما بهمرور یاد میگیریم که چطور با کم و زیاد کردن فشار آب و همینطور کمی جابهجایی روی توالت وضعیت پاشیدن آب را تغییر دهیم، البته این را هم اضافه کنم که بعضی ایرانیها در مسیر همان لوله، شیر دیگری هم نصب کردهاند که شلنگ دستشویی به شیر دوم نصب شده است. خانه نسیم و همچنین چند فضای ایرانی دیگر که در ادامه از آنها هم خواهم نوشت، این شلنگ را دارند که وضعیت را کمی عادیتر میکند. حمام هم معمولاً در فضای دستشویی قرار دارد؛ در یک کابین که در آن بهصورت کشویی باز و بسته میشود.
نیما در طول مسیر یکساعته بین فرودگاه استانبول تا خانه برایمان از جذابیتهای شهر صحبت کرد. از تاریخچه استانبول، وضعیت جغرافیایی شهر، وضعیت حمل و نقل، دریاچهها، پلها و تنگه زیبای بُسفر. او گفت که فردا ما را از تونل زیرزمینی تنگه بسفر عبور خواهد داد که بسیار شگفتانگیز است. آنها در طول راه تلاش کردند تا من چراغها و نورهای اطراف را ببینم، اما انگار دیگر میسر نیست. این بود که شیشه پنجره را پایین آوردم تا از هوای دلپذیر شهر لذت ببرم.
شب آنها گوشی مرا به وایفای خانه وصل میکنند و من بدون هیچ محدودیت حکومتی وارد برنامههای یوتیوب، اینستاگرام، واتساَپ و تلگرام میشوم. قسمت ترانزیت برنامه مپ را تجربه میکنم که در کشور ما غیرفعال است. مپ در این بخش برای هر مقصد، با توجه به زمانبندی و نوع وسیله حمل و نقل، چند راه مختلف را پیشنهاد میکند. حسرت میخورم، اما سعی میکنم از لحظهای که در آن هستم، لذت ببرم.
موبایل را از حالت پرواز درآوردهام. پیامها و تماسها را دریافت میکنم، اما پاسخ نمیدهم. از اپراتور همراه اول پیامی میآید که بستههای مختلف را برای استفاده در خارج از کشور معرفی میکند. همچنین هزینه پاسخگویی به تماسها و پیامها را نیز نوشته است. نیازی نیست، از طریق اینترنت با افراد ارتباط برقرار میکنم.
گوشی را کنار میگذارم. باهم ساز میزنیم و آواز میخوانیم. در راه خانه، سارا اینترنت گوشیاش را در اختیار من گذاشته است و من به بستگانم خبر رسیدنم را دادهام. همانجا امانتش را به او میدهم؛ گوشی آیفون14 که از مرزهای زیادی عبور کرده است. حالا سارا و پسرش، سروش، با گوشی مشغول هستند. نیما دارد با لوح و قلمی که در اختیارش گذاشتهام، جملهای برای خوشامدگویی به من مینویسد و نسیم هم درحالیکه دفتری را جلوی من گذاشته است و میخواهد چند کلمه به خط بینایی برایش بنویسم، از من فیلم میگیرد. مینویسم: نور زیبا. نور نام کودکی است که آنها در راه دارند و قرار است در یکیدو ماه دیگر به جمعشان اضافه شود.
صبح روز بعد صبحانه میخوریم و راهی شهر میشویم. این بار هم نیما چمدانم را در صندوق ماشین جای میدهد تا به خانه سارا ببرد. در ساحل دریاچهای توقف میکنیم. بهمنماه است و هوا بسیار سرد. سارا نگران است که برف بیاید. در طول سفر برف هم میآید، زلزله هم.
یک اسکوتر به پایه فلزی قفل شده است. آن را لمس میکنم. گویا باید هزینهای پرداخت شود تا آن را باز کنند و برای مدتی معین آن را در اختیار فرد متقاضی بگذارند؛ تنها وسیلهای است که در طول سفر، علیرغم اشتیاقم پیش نمیآید که سوار شوم. همین بس که هنگام عبور از عرض خیابان ریلهایش را با کف پایم لمس میکنم! همسطح با زمین است.
از خیابان اعیاننشین بغداد میگذریم. در محله «کاراکوی» میمانیم. از خیابان، ترانوا عبور میکند. نیما یک پاکت قهوه تازه میخرد. عطر دلپذیری دارد.
به ایستینیهپارک میرویم؛ یکی از مجتمعهای بزرگ تجاری در بخش اروپایی استانبول که برندهای مشهور جهان در زمینه عطر و لباس و… در آن نمایندگی دارند. در مسیر آسیا به اروپا با ماشین از تونل زیرزمینی بسفر میگذریم؛ تونلی که پنج کیلومتر طول دارد. یک و نیم کیلومتر با شیبی ملایم به زیرزمین میرویم. بعد دو کیلومتر زیر تنگه پیش میرویم، درحالیکه میدانیم کشتیها، بالای سرمان، روی تنگه و بالای سرِ کشتیها، مترو و سایر وسایل نقلیه روی پل معلق بسفر در حال حرکت هستند. سپس شیب ملایم یک و نیم کیلومتری را میگذرانیم که ما را به سطح زمین میرساند. بعضیها فشار زیرزمین را احساس میکنند، اما من متوجه این فشار نمیشوم.
در ایستینیهپارک به فروشگاههای مختلف سر میزنیم. در یکی از رستورانهایش آداناکباب میخوریم. این کباب در نانی مانند نان تافتون سبوسدار پیچیده شده و بسیار خوشمزه و دلپذیر است. سارا برای استفاده از پلههای برقی به من یاد میدهد که همیشه در سمت راست پله بمانم و راه را برای کسانی که عجله دارند و میخواهند روی پلهها راه بروند، باز بگذارم. من این قانون را تا پایان سفر رعایت میکنم و به کسانی هم که در روزهای بعد به آنها ملحق میشوم اطلاع میدهم.
یکی از نکتههایی که توجه مرا به خود جلب کرده، نوع سخنگفتن افراد با یکدیگر است. لهجه آنها بسیار نرم و لطیف است و اصلاً حروف را بهصورت غلیظ ادا نمیکنند، حتی حرف «خ» را «ه» تلفظ میکنند. این ویژگیها لهجهشان را زیبا و آهنگین کرده است.
غروب به محله «بشیکتاش» میرویم. نسبت به این محله احساس خوبی دارم. از تمام مغازهها صدای موسیقی میآید. صدایشان خیلی بلند نیست. در طول سفر بازهم به این محله سر میزنم. میخواهیم وارد یکی از بارها شویم که نوشیدنی گرم سِرو میکند، اما چون کودک به همراه داریم، اجازه ورود نمیدهند.
بیرون کافهای دور میز، زیر نور چراغ، مینشینیم و سیبزمینی و سوسیس سفارش میدهیم. سیبزمینیهای خلالی سرخ شده را در یک کاغذ قیفی سرو میکنند که آن را در یک گیلاس پایهدار گذاشتهاند. چه فکر جالبی! سرمای هوا و گرمای غذا فضا را دلپذیر کرده است.
برای رفتن به خانه سارا ماشین در سربالایی حرکت میکند. جایی نزدیک تکسیم، محلهای به نام «کُرتولوش».
نیما چمدانم را در راهروی خانه سارا بر زمین میگذارد. با نسیم و نیما خداحافظی میکنم. به قول آنها یک تور سهروزه را در یک روز گذراندهام؛ دریاچه، بغداد، کاراکوی، تونل بسفر، ایستینیه و بشیکتاش.
ادامه دارد…
برای لحظاتی احساس کردم داخل ترکیه ام 🤌😁