بازار استانبول، محل تلاقی دریا و پرندگان و آفتاب و آسمان
فاطمه جوادیان: کارشناس نابینایان آموزشوپرورش استثنایی گیلان
لیلا و مجید خانهای بزرگ اجاره کردهاند. یک خانم موتورسوار ایرانی کلید خانه را در دستشان گذاشته است. خانه سه اتاقخواب دارد که درمجموع پنج تخت دونفره را در خود جای داده است؛ همراه با سرویس بهداشتی مجهز و زیبا، آشپزخانۀ بزرگ بسته، سالن پذیرایی با مبل و کاناپه و یک میز ناهارخوری دوازدهنفره. خانه وایفای و تلویزیون هوشمند هم دارد که بهراحتی میشود از تمام برنامههایش برای ساختن لحظاتی شاد استفاده کرد.
لیلا را بعد از چند سال دوری، جلوی خانۀ سارا در آغوش میگیرم؛ دوست عزیزی که وقتی از شهر رشت کوچ کرد، گویی تکهای از وجود مرا هم با خود برد. او همیشه بهترینها را برای من میخواست و کمک میکرد تا خود را با لحظههای سخت زندگی تطبیق دهم. بگذریم!
صبحها در حالی از خواب بیدار میشویم که پرندگان دریایی بیرون از پنجره آواز میخوانند. صبحهای خیلی زود با لیلا و مجید از خانه بیرون میرویم و درحالیکه هوا هنوز تاریک است، وارد یکی از رستورانها میشویم و پیشغذای گرم میخوریم که در آن سرما عجیب میچسبد! گاهی یک کاسۀ سوپ عدس، گاهی املت، تخممرغ همراه با چای و نان سیمیت برشته. بعد، از فروشگاه هر آنچه را که در خانه موردنیاز است مانند میوه، سبزی، گوشت، نان، مواد شوینده و آب میخریم و به خانه میبریم. صبحانه میخوریم و راهی یکی از بازارهای معروف استانبول میشویم. یکی از تجربههای من خوردن نان و پنیر به همراه برشی از آووکادو است که بسیار دلپذیر است.
سوغاتیهای لیلا را به او میدهم؛ گز اصفهان به همراه یک نقاشی کودکانه، گلدانی که فیروزهکاری شده است، یک کیف بنددار قلاببافی، لواشک و زعفران و بادامزمینی. بعضی از این هدیهها را دوستانش فرستادهاند که او هم در طول سفر هدایایی میگیرد تا من برایشان ببرم. برای من هم هدیه گرفته است؛ چند کرم دست و صورت، شکلات و از همه مهمتر یک دستگاه اسپیکر هوشمند گوگل نِست مینی. به امید روزی که بشود در ایران از آن استفاده کرد؛ بیهیچ محدودیتی!
لیلا و مجید قصد دارند تا جایی که ممکن است به تمام بازارهای محلی سری بزنند. من هم بیشتر وقتها با آنها همراه میشوم. گاهی وقتها زانوهایم به خاطر پیادهرویِ زیاد درد میگیرد. چه کنم؟! دل هوای دویدن دارد! به خانه که برمیگردیم، میترا، خواهر مهربان و کمنظیر لیلا، یک بطری یخزده را میگذارد روی زانوهای ملتهب من تا دردش آرام بگیرد، اما فردا دوباره روز از نو، روزی از نو! به همراه لیلا و خانوادهاش به یک دوویزی یا همان صرافی میرویم تا پولمان را به لیر تبدیل کنیم. لیلا و مجید به سمت یک باجه میروند. میترا هم مرا به سمت باجهای دیگر راهنمایی میکند. صبر میکنم تا کار نفر قبلی انجام شود. از مرد صراف میپرسم: فارسی یا انگلیسی؟ میگوید: انگلیسی. یک صددلاری به او میدهم. حدوداً ۱۸۵۰ لیر به من برمیگرداند. پولها را که در دست میگیرم، صبورانه تعداد و ارزش پولها را برایم بازگو میکند. خوشبختانه اندازۀ اسکناسها باهم فرق دارد و البته یکی از نرمافزارهای پولخوان را هم برای خواندن لیر ترکیه آماده کردهام.
تصمیم میگیریم به بِشیکتاش برویم. در آخرین ایستگاه اتوبوس در بشیکتاش پیاده میشویم. هوای ساحل بسیار سرد است. میدویم تا شاید کمی گرم شویم؛ غافل از آنکه در جهت خلاف باد میدویم و باد بر صورتمان میکوبد؛ تا اینکه نوار ساحلی را رد میکنیم و میرسیم به خیابانی کمعرض که مغازهها و خانههای دو سوی آن مانع از وزش تندباد میشود، اما هوا همچنان سرد است.
یک روز به پیشنهاد یکی از دوستان مجید برای ناهار به رستورانی در اسکودار میرویم و دونر کباب میخوریم. رستوران بسیار شلوغ است و خدمتکارانِ خوشاخلاق مدام در حال تمیز کردن محیط هستند. نمیدانم چرا حال و هوای این رستوران مرا به یاد کافه نادری میاندازد. خارج که میشویم، گربهای بر سکویی نشسته است. پشت دستم را پیش میبرم و گربه را لمس میکنم. واکنشی ناشی از ترس یا حمله احساس نمیکنم. شروع میکنم به نوازش گربه… یک دل سیر، قلبم لبریز از شوق شده است!
برای رفتن از اسکودار به خانه در بخش اروپایی باید از دریاچه بگذریم تا به ساحل اِمینونو برسیم و البته قدری در بازار بزرگ گشتی بزنیم. دوستانم برای ورود هرکس از استانبولکارت استفاده میکنند. من هم در صف ایستادهام. مأمور کشتی دست مرا میگیرد، از صف جدا میکند و از راه آزاد عبور میدهد. منتظر میمانم تا یکی از همراهانم به سمت من بیاید. عرشۀ این کشتی مانند آلاچیق سقف دارد و دور و برش باز است. برای رسیدن به آن از چندین پله پایین و سپس بالا آمدهایم. صدای تلاطم دریا و پرندگان دریایی مرا به وجد آورده است. سرم را به عقب گذاشتهام روی لبۀ دیوارۀ کشتی و زدهام زیر آواز. لیلا برایم توضیح میدهد که پرندگان دریایی به درون عرشه میآیند و از دست مردی نان میخورند. چقدر خوب است که لیلا اینهمه مرا بلد است! میداند که اگر در حال خواندن هم باشم، باز تشنۀ توصیف صحنههایی هستم که برایم بازگو میکند.
زمانی دیگر هم وقتی با مترو روی پل حرکت میکنیم، از دریا و پرندگان و آفتاب و آسمان برایم میگوید، گربهها را نشانم میدهد، از نوع پوشش آدمها و اجناس مغازهها و گاریها برایم میگوید. از دختر جوانی میگوید که لباس فرم مشکی دارد، موهایش را روی شانههایش رها کرده و پشت فرمان مترو نشسته است. زمانی که در آخرین ایستگاه با عصا از واگن مترو خارج میشوم، خانم راننده را میبیند که مسئولانه به سمت من و اطراف من نگاه میکند. به او اطمینان میدهد که من تنها نیستم. مسیر کوهستانی و حالت تابش آفتاب در بازار فیندیکزاده، شاندیز را به یاد من میآورد؛ بازاری که به قیمتهای ارزان و اجناس متنوعش معروف است.
شنبه روزی به بازار باکرکوی میرویم؛ بازاری که سطحش صاف است و فضاهای سرپوشیده و روباز در پی هم قرار دارند. از اواسط روز عطر غذاهای خیابانی توجه هر مسافری را به خود جلب میکند؛ نانهای گرم که با سبزیهای مختلف پر شده است. در اینجا شیر گرم همراه با ثعلب هم به فروش میرسد که در آن سرما عجیب میچسبد!
متوجه زنی میشوم که برای همراهانم صحبت میکند. گوش میکنم شاید چیزی بفهمم. لیلا میگوید او لباسی دارد که میخواهد آن را بفروشد. دستم را پیش میبرم تا لباس را به من بدهد. یک سارافون بلند و زیباست. شانههای لباس را میگیرم جلوی شانههایم. لیلا میگوید که رنگش سبز و بسیار زیبا بافته شده است. زن دستهایش را نشان میدهد. لیلا میگوید لباس را با دست بافته است، البته این را مادر لیلا هم تأیید میکند. لباسی به این بلندی را با قلاب یا همان تکمیل بافته است. میخواهم کمی قیمت را پایین بیاورم. دستهایش را که در دست میگیرم، دیگر هیچ نمیگویم. دویست لیر را میپردازم. روبهرویم میایستد، دعا میکند، بازویم را لمس میکند و میرود. هنوز هم گاهی به آن زن فکر میکنم. به دستهایش، به صدای پُرطنینش، به این لباس که انگار فقط برای من بافته شده است.
همان شب در خانۀ سارا با لیلا خداحافظی میکنم و از او میخواهم فقط شاد زندگی کند.
ادامه دارد