در انتظار غروبی خاکستری
فاطمه جوادیان: کارشناس نابینایان آموزشوپرورش استثنایی گیلان
راه زندگی همیشه هموار و یکنواخت نیست. گاهی مسائلی پیش میآید که ما را از مسیر همیشگی خارج میکند. آنجاست که باید در سایۀ تدبیر، مشورت و مطالعه تصمیم بگیریم.
در این شماره به سراغ دوستی میرویم که یکی از دورههای سخت زندگی را پشت سر میگذارد؛ چند وقتی است که مادرش بیمار است و او هم مانند سایر فرزندان در تلاش است تا در مراقبت از مادر سهیم باشد. بهراستی مگر از یک نابینا هم در چنین شرایطی کاری برمیآید؟
پریناز دختری است که در یکی از شهرهای بزرگ بهتنهایی زندگی میکند. او حدوداً سی سال دارد و در مرکز مشاوره به فعالیت مشغول است. پریناز از سالها پیش که برای تحصیل وارد مدرسه شبانهروزی شد تا بعد از پایان دورههای دانشگاه، دور از خانواده به سر برده است، اما این دوری خللی در تعهد او نسبت به آنها ایجاد نکرده است.
خواهر و برادرهای پریناز همگی متأهل هستند و در شهرهای دیگر زندگی میکنند. او وقتی مادرش را برای انجام جراحی به بیمارستان میبرند، پیشنهاد میکند که بهتر است مادر دورۀ نقاهت را در خانۀ او بگذراند، البته قرار میگذارند خواهرها هم در این مسیر به او کمک کنند.
از او میخواهم بگوید حضور افراد در خانه به مدتی نامشخص چه تأثیری بر روند زندگی او داشته است.
میگوید: طبیعتاً شرایط خیلی تغییر کرده بود. فضای فعالیتهایم کوچکتر شده بود. لپتاپ و هرچه را که بیشتر به آن احتیاج داشتم، به اتاق آورده بودم. بههرحال میبایست فضای بیشتری را در اختیار خانواده قرار میدادم. سعی میکردم کنترل آشپزخانه را در دست داشته باشم، اما این کار همیشه هم مقدور نبود.
او در ادامه میگوید: محل جراحی مادرم به پانسمان تخصصی روزانه احتیاج داشت. پس از صحبت با چند پرستار به پیشنهاد همکارم با یک نفر موافقت کردم. آقای پرستار مهربانی که به خاطر حضور هر روزهاش تبدیل شده بود به یکی از اعضای خانوادۀ ما. در مورد داروها هم در اینترنت میخواندم و هم با بعضی پزشکان مشورت میکردم. به اپیزودهای مربوط به سالمندی هم گوش میدادم. رویهمرفته حضورم به خاطر اطلاعاتی که داشتم، مفید بود. روز مهارتهایم را بهروز و بیشتر کردم، مثلاً اندازهگیری قند خون و تزریق انسولین را از خواهرهایم یاد گرفتم. انگار دورهای آموزشی را میگذراندم.
از او پرسیدم: چگونه هزینهها را مدیریت کردی؟
او پاسخ داد: بیشتر هزینهها را برادرم میپرداخت. در اوایل استخدام مادرم را تحت پوشش بیمۀ تکمیلی خودم قرار دادم تا برای دریافت خدمات بیمارستانی خیالش راحت باشد. چند سال پیش هم به کمک همین بیمه آبمروارید چشمهای نازنینش را جراحی کرد. خوب به یاد دارم وقتی از او میپرسیدم حالا چطور میبینی، پاسخ واضحی نمیداد؛ تا اینکه روزی خواهرم گفت نور چشمهایش بیشتر شده است و همهچیز را واضحتر میبیند، اما قادر نیست اینها را به تو که نابینا هستی بگوید. انگار هیچوقت حال مادرهای ما به خاطر نابینایی ما خوب نمیشود. بگذریم! هزینۀ پرستار را من میپرداختم. شبیخون زده بودم به پساندازهایم. گاهی وقتها فقط یک اولویت در زندگی داری.
از او میخواهم بگوید این شرایط چه تأثیری بر زندگی اجتماعی و موقعیت شغلی او داشته است.
پریناز میگوید: مادرم بعد از جراحی دچار نوعی بیقراری شده بود که در هر ساعتی از شبانهروز نمود پیدا میکرد. باید کسی همدلانه او را سرگرم میکرد. کنارش مینشستم و به حرفهایش گوش میدادم. هر وقت میخواست او را ماساژ میدادم. باهم به کسانی که دوستشان داشت، تلفن میکردیم یا برایشان پیام میگذاشتیم. گاهی برایش یک جورچین ناتمام میآوردم تا با گذاشتن قطعۀ آخر لذت تمام شدن جورچین را تجربه کند؛ ازاینرو به وقت بیشتری احتیاج داشتم؛ برای همین از محل کارم بیشتر مرخصی میگرفتم. نگران بودم بیقراری مادرم در نیمهشبها باعث ناراحتی همسایهها و صاحبخانه بشود، اما آنها، صبورانه، شرایط را پذیرفته بودند.
از او میپرسم: شرایط چطور ادامه پیدا کرد؟
میگوید: در ایام نوروز اوضاع بهتر شده بود. اعضای خانواده را به شهرهایشان فرستادم تا در کنار خانوادۀ خود بمانند. اعلام کردم که بهتنهایی از مادرم مراقبت میکنم. از مراقبتهای اولیۀ بهداشتی گرفته تا تزریق انسولین و کنترل فشار و قند خون بهوسیلۀ دستگاههای گویا که در خانه داشتم. هر روز صبح با بی مای آیز تماس میگرفتم تا یکی از داوطلبان نام داروها را بخواند. هر یک را در ظرف مخصوص خود، یعنی ظرف داروهای صبح، ظهر و شب، میگذاشتم. از یکی از مراکز بهزیستی، برای مدتی کوتاه، ویلچر و واکر امانت گرفتم. روزی به کمک یکی از دوستانم مادرم را به گردش بردیم. واکر را فیزیوتراپیست توصیه کرده بود. قبل از اینکه او را به حمام ببرم، چون کسی در خانه نبود، لباسهایش را بهترتیب پشت در حمام میگذاشتم تا بعد از حمام زیاد معطل نشود. کف حمام هم یک زیراَنداز نرم میگذاشتم تا آسوده باشد. سال نو را باهم در کنار سفرۀ هفتسین آغاز کردیم. بچهها و گاهی هم دوستانم به دیدن ما میآمدند. خلاصه این که هرچه در توان داشتم به کار میبستم تا روزهایش بهخوبی بگذرد. حال عمومیاش خوب بود، اما گویا چیزی از درون داشت کار خودش را میکرد.
از او میخواهم از احوال کنونی مادرش بگوید.
پریناز جواب میدهد: حالا دیگر او در اتاقی ویژه در بیمارستان بستری شده است. کاری از هیچکس برنمیآید. پرستارها غذای رقیقشده را از طریق لوله به او میدهند. یکبار تعدادی کیک و آبمیوه برای آنها بردم.
دیگر هیچیک از اعضای بدن مادرم کار نمیکند. من به تمام داروها شک دارم. تقریباً هر روز با عصا تنها به بیمارستان میروم. نگهبانها مرا میشناسند. مرا تا آسانسور راهنمایی میکنند. بر بالینش مینشینم و برایش دعای یا مُقلبالقلوب و الابصار را زمزمه میکنم. او این دعا را خیلی دوست دارد. گاهی هم آوازی از مرضیه برایش میخوانم. کمی که میگذرد، سرش را میبوسم و به خانه برمیگردم. روی مبل مینشینم و گاه در تنهایی به یاد خاطرات گذشته و رنجهای امروز، ساعتها اشک میریزم. آفتاب عمر مادرم در حال غروب است. این را خوب میدانم، اما تحملش کار سادهای نیست!
به فکر فرومیروم. گویی نابینایی هیچ محدودیتی برای پریناز ایجاد نکرده است. انسان در چنین شرایطی به نوعی وارستگی دست مییابد و آمادۀ پذیرش هر موقعیتی میشود؛ شاید نوعی صلح درون.
با امید به این که هیچیک از شما همراهان گرامی شاهد رنج عزیزانتان نباشید، این شماره از ستون زندگی را به پایان میبریم.
روزهایتان پر از شوق زندگی!