دویدن‌ها و نرسیدن‌ها!

0

راه رفتن فردی با عصای سفید روی کاشی زرد پیاده رو

ما گاهی فکر می‌کردیم همۀ مشکلات ما ریشه در بی‌پولی دارد و با مرحوم مارکس هم‌نظر بودیم که اقتصاد زیربنا است، اما چند وقت پیش در ایام پیشانوروز اتفاقاتی افتاد که فهمیدیم نظرمان به نظر آن بزرگوار که اقتصاد را متعلق به غیر نوع بشر می‌دانست نزدیک‌تر است.

داستان این است که چند روز قبل از نوروز، یعنی یکی‌دو روز پیش از روز نیکی به همسایگان، ما همۀ پول‌هایمان ته کشید و زار و نزار در منزل گوشۀ عزلت گزیده بودیم و کاسۀ چه کنم چه کنم در دست، در این اندیشه بودیم که عید خود را چه خاکی بر سر بریزیم، البته نه اینکه فکر کنید ما این ماه ولخرجی کرده باشیم و به این مناسبت جیبمان خالی شده باشد؛ خیر! ما اتفاقاً سال‌هاست یاد گرفته‌ایم دم عیدی مقتصدتر باشیم تا اواسط فروردین به غلط خوردن نیفتیم، اما نمی‌دانم این آمریکای جنایتکار چه مرگش شده که هرسال دم عیدی دلارش را گران می‌کند و همۀ اجناس ما هم با سیاست‌های این جهان‌خوار گران می‌شود و کار به اینجا می‌رسد که ما هر روز گداتر می‌شویم. به‌خدا که ما آخرش از دست این جنایتکاران بی‌وجدان با اسحاق می‌رویم کانادا! حداقل دلارشان ده تومان ارزان‌تر از آمریکاست.

باری، کز کرده در گوشۀ خانه نشسته بودیم که ناگهان موبایلمان به صدا درآمد و پیامکی از بانک حال ما را زیر و رو کرد:

واریز 70 میلیون ریال. مانده: 70 میلیون و 1 ریال!

پشت‌بندش هم یک پیامک از سازمان فخیمه آمد:

مددجوی عزیز! ضمن تبریک سال نو، عیدی شما واریز شد.

ما که تا دیروز سازمان فخیمه را بابت مستمری هفت‌صدهزار تومانی فحش می‌دادیم، ناگهان به سر کیف آمده و ناخودآگاه رحمتی فرستادیم بر آن شیرِپاک‌خورده که رئیس سازمان شده. پیش خودمان گفتیم بالاخره تلاش‌هایمان جواب داد و این ماه به اندازۀ حداقلِ دستمزد، عیدی به ما دادند. عصایمان را برداشتیم و گفتیم تا خیابان‌ها شلوغ‌تر از این نشده، برویم و باقی‌ماندۀ خریدهایمان را داشته باشیم که امسال نوروزی خوش در انتظارمان است.

با کیف تمام از خانه بیرون زدیم و هنوز یک قدم در پیاده‌رو نرفته بودیم که ناگهان یک چیزی محکم رفت تو قفسۀ سینه‌مان. شخصی موتورش را دقیقاً روی مسیر نابینایان پارک کرده بود. صاحبش دوان‌دوان جلو آمد و بابت اینکه موتورش را در پیاده‌رو گذاشته عذرخواهی کرد. ما نیز که از پیامک واریز هنوز مشعوف بودیم، با لبخندی گفتیم: اشکالی نداره پسرم! فقط بدون که این موزاییک‌های زردرنگ، مسیر ویژۀ نابینایان هستش. لطفاً موتورت رو تو این مسیر نذار! با شرمندگی گفت: اِ، چه جالب! نمی‌دونستم. چشم! حتماً رعایت می‌کنم. واقعاً ببخشید!

کمی جلوتر پایمان به یک میله گیر کرد و قبل از اینکه با مخ بخوریم زمین، تعادلمان را حفظ کردیم. لمس که کردیم، دیدیم رگال لباس است. ظاهراً مال مغازۀ روبه‌رویی بود. صاحبش جلو آمد و او هم از این موضوع ابراز شرمندگی کرد. هنوز اما اثر آرام‌بخش پیامک واریز وجود داشت؛ از‌همین‌رو به او هم همان توضیحات قبلی را دادیم و با خوش‌رویی گفتیم: پسرم! رگالت رو روی مسیر نابینایان نذار! گفت: چشم! حتماً! همان‌جا که دیدیم باب آشنایی باز شده، تصمیم گرفتیم از همان مغازه لباس بخریم. پرسیدیم: شما چه نوع لباس‌هایی دارید؟ گفت: همه نوع. گفتیم: یک پیراهن شیک و مجلسی می‌خواهیم. با کمی تردید گفت: لباس‌های ما برای شما مناسب نیست، از جای دیگری خرید بکنید بهتر است! بعد هم سریع رفت داخل مغازه تا به مشتری‌هایش برسد.

چند متر جلوتر احساس کردیم چیز نرمی زیر پایمان است. تا به خودمان بیاییم، یک آقا با خشونت توأم با ترحم گفت: بندۀ خدا حواست کجاست؟! رفتی رو بساط من! از اون‌ور برو! ما که هنوز سرخوشی ناشی از پیامک در رگ‌هایمان جاری بود گفتیم: چشم! فقط ای کاش شما روی این مسیر بساط نکنید! راستی چی می‌فروشید؟ با بی‌میلی جواب داد: جوراب. گفتیم: چه عالی! اتفاقاً ما هم می‌خواستیم برای عیدی جوراب بخریم. جوراب‌هاتون چطوری هستن؟ جوراب‌فروش بدون حرف چند تا جوراب تو یک کیسه کرد و دستمان داد و گفت: دعا کن برامون عموجان!

ما، سرخوش از میلیونر بودن، با خوش‌رویی گفتیم: چشم عموجان! دعا هم می‌کنیم. فقط نگفتید چند؟ راجع‌به رنگ و نوعش هم از ما نظری نخواستین. خودتون برامون تصمیم گرفتین. کمی هم خنده چاشنی حرفمان کردیم که خدای‌ناکرده به تیریج قبای مبارکش برنخورد. گفت: کی پول خواست بندۀ خدا؟! اسب پیشکشی بود؛ دندونش رو دیگه نشمار! ما گرفتاری زیاد داریم. جاش برامون دعا کن، شما دلت پاکه! سعی کردیم نگذاریم این اتفاقات روزمان را خراب کند. با صبوری به جوراب‌فروش گفتیم: ببین برادر! شما باید همان‌طور که از دیگر مشتری‌هایتان در خصوص نوع و رنگ سؤال می‌کنید، همان برخورد را هم با ما داشته باشید. باور کنید چیز سختی نیست! آن‌وقت من هم مثل بقیۀ مشتری‌هایتان پول اجناسی را که خریدم می‌پردازم. این‌طوری هر دوی ما راحت‌تر هستیم. جوراب‌فروش زیر لب گفت: خوبی هم به اینا نیومده! ما که بحث را بی‌فایده دیدیم، کیسه را زمین گذاشتیم و ترجیح دادیم با فکر میلیونر بودن سرخوش باشیم.

لباس و جوراب که نتوانستیم بخریم. تصمیم گرفتیم برویم سراغ آجیل. به‌هر‌حال ما دیگر با این هفتاد میلیون ریال در جرگۀ طبقات بالا به حساب می‌آییم و می‌توانیم برویم آجیل‌فروشی. وارد که شدیم مغازه شلوغ بود. چند دقیقه منتظر شدیم، اما خبری نشد و کسی کاری به کار ما نداشت. رفتیم سراغ شخصی که تصور می‌کردیم احتمالاً مدیر باشد. با صدایی کودکانه گفت: جانم؟ چه کمکی می‌تونم بکنم؟! با جدیت گفتیم: آجیل چهارمغز می‌خواهیم. با تردید گفت: چهارمغز! چشم! همین‌جا بشین برات می‌آرم. نیم‌کیلو بسه؟ گفتیم: قیمتش چنده؟ گفت: نگران نباش! ازت کم می‌گیرم. شما، روشندل‌ها، عزیز ما هستید. ما که دیگر انرژی بحث نداشتیم، بی‌حرفی مغازه را ترک کردیم. در حین خروج شنیدیم فروشنده با حرارت تمام برای مشتری دیگری از انواع آجیل‌ها و تنوع قیمت آنها می‌گفت و از مشتری می‌خواست اول همه را تست کند. پیش خودمان گفتیم ظاهراً پول‌دار هم باشیم، خیلی توفیری ندارد.

از مغازه که خارج شدیم، باز یک چیز محکم رفت تو قفسۀ سینه‌مان؛ دقیقاً همان‌جا که صبح آسیب دیده بود. ظاهراً بازهم موتور بود. صاحبش جلو آمد و با شرمندگی گفت: آخ داداش! ببخشید! موتور من بدجا بود. دیدیم صدایش آشناست. گفتیم: تو همون موتوری نیستی که یک ساعت پیش باهات برخورد کردم؟! گفت: آره داداش! دمت گرم! از کجا شناختی؟! خداوکیلی شما، نابیناها، خیلی باهوشید. من پیک هستم. الان هم اینجا جنس آوردم. گفتیم: شما صبح نگفتی نمی‌د‌ونستی نباید موتورت رو روی مسیر نابینایان بذاری؟! شما نبودی از صمیم قلب شرمنده شدی و گفتی دیگه موتورت رو سر راه نمی‌ذاری؟! گفت: آره داداش! راست می‌گی، حق با شماست. ببخشید! به‌خدا پیک هستم. یه دَیقه بیشتر کار نداشتم تو این مغازه. الانم دارم می‌رم. اتفاقی نیفتاده که! خدا رو شکر شما هم که طوریت نشده!

ترجیح دادیم بحث را بیشتر از این ادامه ندهیم. ناامید به سمت خانه برگشتیم. دم در که رسیدیم، موبایلمان به صدا درآمد. جواب دادیم: آقای موشکاف…بفرمایید!

ـ از بانک تماس می‌گیرم خدمتتون. امروز اشتباهاً به‌جای هفت‌صد تومن، هفت میلیون به حساب شما واریز شده؛ به‌همین‌دلیل هم حسابتون مسدود شده. لطفاً با یه امین تشریف بیارید بانک تکلیف واریزی اضافه رو روشن کنیم.

این را که شنیدیم، زبانمان بند آمد، البته دقیق‌ترش را بخواهید، دچار لالی اختیاری شدیم. راستش حرف‌زدنمان که ما را به جایی نرساند، شاید این سکوت تلخ کاری از پیش ببرد.

                                                                                                                           ارادتمند

    موشکافِ زبان‌بسته

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

حاصل عبارت را در کادر بنویسید. *-- بارگیری کد امنیتی --