از آبادان تا سوئد (بخش دوم)
فاطمه جوادیان: کارشناس نابینایان آموزش و پرورش استثنایی گیلان
همراهان عزیز! در شماره پیش با سعید بیدار یکی از نابینایان با تجربه ساکن کشور سوئد به گفت و گو نشستیم. در این شماره نیز این گفت و گو را پی میگیریم.
اشتغال
هفده بهمن 59 بود که نیمه شب به مدرسه کریستوفل رسیدم. جا نبود. تا صبح روی صندلی نگهبانی نشستیم. بالاخره مرا در مدرسه ثبت نام کردند. در مدرسه شبانهروزی هم برای دسترسی به برخی منابع و همچنین ایجاد قلمرو میبایست با هم دعوا میکردیم. روز سوم بود که یکی از بچهها را به شدت کتک زدم. دانشآموز دیگری نزد من آمده بود و گفته بود که کتک خورده من هم آن دانشآموز قوی را کتک زدم. همین شد که بین سایر بچهها نام و نشانی پیدا کردم. یادش بخیر! بعدها ماشین به او زد و از دنیا رفت. نابینایان زیادی را میشناسم که در حادثه اتومبیل جان خود را از دست دادهاند.
شش ماهی در این مدرسه ماندم تا سوم راهنمایی را بخوانم و وارد دبیرستان شوم. یک دوره کارآموزی کار با دستگاه مرکزی تلفن را هم نزد آقای داوود شهری گذراندم. البته پیش از این هم در گمرک آبادان دوره مشابهی را با دستگاه زیمنس گذرانده بودم. از هر دو جا مدرک اپراتوری تلفن را داشتم.
بعد از اینکه مدتی به دنبال کار گشتم و موفق نشدم، یکی از بستگانم مرا به اداره برق آبادان معرفی کرد. حدوداً یک سال و نیم به انجام وظیفه مشغول بودم که به دلیل اختلاف عقیده با نظام جدید راهی زندان شدم. بعد از گذشت سه سال دوره محکومیت دیگر مرا در پست قبلی نپذیرفتند. دیگر در آن شهر کاری نداشتم و میبایست به شهرهای دیگر سفر میکردم تا کاری پیدا کنم. در این مسیر به بوشهر و بندرعباس و تهران سفر کردم. یک سالی هم در بندرعباس مشغول شدم. میخواستم کار کنم و زندگیم را بسازم. ممکن بود برای کسانی خرده کاریهایی انجام دهم. کمک کنم بخاری همسایهای را تعمیر کنم. جایی سیمی قطع شده باشد آن را درست کنم. دستگاه تلفنی را تعمیر کنم؛ اما اینها نمیتوانست محل درآمد من باشد.
میخواستم در مرکز تلفن انرژی اتمی بوشهر کار کنم. تعدادی از دوستان نابینا در آنجا مشغول بودند که گفتند بهتر است برای کار به بندرعباس بروی. فشار کار در انرژی اتمی به گونهای بود که سلامتی کارکنان آنجا را تهدید میکرد. در اداره برق بندرعباس مشغول به کار شدم. چون مجرد بودم به من امکان اسکان نمیدادند. آن وقتها صاحب خانهها به راحتی به مرد مجرد خانه اجاره نمیدادند. یکی از همکارانم مرا به زن و مرد کهنسالی معرفی کرد تا اتاقی را به من اجاره دهند. بعد از یک سال از کار کنارهگیری کردم و رهسپار تهران شدم. در یکی از بیمارستانهای تهران مشغول به کار شدم. هم زمان پیانو هم آموزش میدیدم. آنچه را از پیانو یاد میگرفتم در ازای دریافت هزینه به دیگران هم یاد میدادم. بعد از مدتی کار در بیمارستان را رها کردم و فقط به تدریس موسیقی به افراد نوآموز پرداختم. تعداد شاگردانم به جایی رسیده بود که به بعضی از آنها به راحتی نوبت نمیرسید.
نقش خانواده
تا هجده سالگی خانواده در زندگیم نقش پررنگتری داشت اما بعد از آن دیگر به سفرهایم پرداختم. گاهگاهی هم به خانواده خبر سلامتیم را میدادم تا مادرم نگران احوال من نباشد. زندگی در کنار خانواده این حد از استقلال را به من نمیداد. نمیخواستم در خانه بمانم؛ لقمه نانی به من بدهند تا سیر شوم. از وقتی که با کار آشنا شدم دیگر از خانواده پولی نگرفتم بلکه در پارهای موارد کمک خرج خانواده هم میشدم.
امکانات
یکی از امکاناتی که من داشتم، امکانی که زندگیم را معنیدار میکرد این بود که کار فنی بلد بودم. دانستن این کارها بخشی از ناتوانی ناشی از نابینایی مرا جبران میکرد. میتوانستم با هر ابزاری، ابزار مورد نیازم را تهیه کنم. برای مثال وقتی به اهمیت عصای سفید در راه رفتن پی بردم، دیگر منتظر نمیماندم حتماً یک عصای بلند سپید تاشوی شیک داشته باشم. ممکن بود یک قطعه چوب درخت را خوب تراش بدهم تا این مسأله را حل کنم.
روزی کش عصایم ـ که تکههای عصا را از داخل به هم وصل میکند ـ پاره شد و تکهها از هم جدا شدند. در آن زمان به جای کش قطعهای از سیم ترمز موتور در دسترس داشتم. سیمی انعطاف پذیر که به راحتی هم پاره نمیشود. میخواهم این را بگویم که اگر من در چنین خانوادهای رشد نیافته بودم، هرگز این کارهای خلاقانه را نمیآموختم. جایی را نمیشناسم که به افراد نابینا کارهای فنی را بیاموزند کارهایی مانند آهنگری، کار با چکش، انبردست و از این قبیل ابزارها. اگر فرد نابینایی اینها را میداند خودش علاقهمند بوده و بر آموختنش پافشاری نموده است.
دومین امکان هنر است. اگر من موسیقی نمیدانستم، نمیتوانستم چنین تغییری در زندگیم ایجاد کنم که درآمدم را بیش از 25 برابر افزایش دهم. کار اپراتوری تلفن را کنار بگذارم و معلم موسیقی بشوم.
راه یافتن به محافل دانشجویی امکانی دیگر بود. قدرت انطباق من با شرایط جدید یکی دیگر از ویژگیهای من است. خود را با فضای جدید تطبیق میدهم. اینها پارامترهای من هستند. پارامترهای هر کس جای او را در دنیا مشخص میکند.
چالشها
چالشهای زندگی یک شخص نابینا بیش از چالشهای دیگران است. فرد نابینا به شرایط زندگیش مسلط است اما به محض اینکه از خانه بیرون میآید چالشها آغاز میشوند. سایر افراد ممکن است مدتها در هوای آزاد راه بروند و بارها بگویند چه هوای خوشی و لذت ببرند اما فرد نابینا باید مراقب باشد در مسیر حرکتش مانعی وجود نداشته باشد؛ دوچرخهای به او نزند؛ به میلهای برخورد نکند؛ عصایش نشکند و… من همیشه یک عصای دیگر هم در کیفم میگذارم که اگر بلایی بر سر عصایم آمد در راه نمانم. روزی در همین کشور سوئد پای خانمی با عصایم برخورد کرد و عصا شکست. آن خانم خیلی ناراحت شد اما چه کار میشد کرد عصا شکسته بود دیگر. همیشه سعی کردهام خودم را با شرایطی که برایم پیش میآید منطبق کنم. یکی از بزرگترین چالشهای ما افراد نابینا اثبات خودمان است به دیگران. چالش فقط تیر چراغ برق و مسطح نبودن راهها نیست.
تأثیر فناوری
امروزه دنیا دنیای فناوری است. تمام پرداختها و فرمهایم را به صورت آنلاین انجام میدهم. اگر من چنین کارهایی را بلد نبودم واقعاً در میماندم. باید همیشه از کسی درخواست میکردم تا این قبیل کارها را برایم انجام دهد. باید اعتماد هم میکردم. این احتمال را هم باید میدادم که ممکن است جایی را به اشتباه علامت بزند یا عددی را به اشتباه وارد کند. این وظیفه خودم است که تا وقتی توانایی دارم برای خودم وقت بگذارم و صبورانه فرمها را بخوانم و اطلاعات لازم را پر کنم.
هرگز بین خود و فناوری فاصله ایجاد نکردهام. به تازگی یک هواپز خریدهام که میتوانم از طریق موبایل به این دستگاه برنامه بدهم تا کاری را که میخواهم انجام دهد. زمان و دما را به همین ترتیب تنظیم میکنم و دکمه استارت را میزنم. هر جا که لازم باشد سبد دستگاه را بیرون میکشم غذا را بررسی میکنم و دوباره سبد را به دستگاه برمیگردانم.
با اینکه امروزه ما وارد جامعه صنعتی و فرا صنعتی شدهایم، اما در فرهنگ عمومی جوامع حتی جوامع پیشرفته هنوز نگاه ما انسانها به یکدیگر و همچنین به افراد نابینا نگاه دوران فئودالی و دوران کشاورزی است. از چنین منظری تمام اعضای بدن انسان میبایست قادر به کار کردن باشد از جمله چشمها. باید بتوانی بیل را در دستت بگیری و بتوانی محصول را درو کنی؛ اما نگاه فرا صنعتی فقط با قدرت پردازشگری مغز انسان ارتباط برقرار میکند. بنا بر چنین نگاهی شاهد حضور افرادی هستیم که برای مثال از کشور هند میآیند اما خدای تکنیک هستند و در بخش IT کار میکنند. کسی به نژاد یا سبک زندگی آنها کاری ندارد.
درباره آینده
آنچه اتفاق میافتد شاید خوب نباشد اما برای افراد نابینا خوب است. اینکه افراد نابینای نسل بعد کمتر به انسانها نیازمند هستند. وسایل نقلیه میرود که خود ران باشد. یا چرا راه دور برویم، همین گوشیهای موبایل که افراد نابینا به راحتی قادر هستند آن را اداره کنند. تلویزیونها هم دارند به چنین نرمافزارهایی مجهز میشوند.
واقعیت این است که موقعیت فیزیکی ما با افراد بینا هرگز برابر نمیشود. آنچه باید تغییر کند فرهنگ عمومی جامعه است. نظام فرهنگی همیشه خیلی دیر تغییر میکند.
ما اگر نسبت به خودمان در گذشته مستقلتر شدهایم به این دلیل است که نیاز به استقلال بیشتر را احساس کردهایم. سایر افراد تغییر نگرش به افراد نابینا را جزء نیازمندیهای خود نمیدانند.
خطاب به ماهنامه تخصصی
یک ماهنامه تخصصی ویژه نابینایان خوب است از تکنیک بنویسد، از هنر بنویسد و همچنین از تکنیک در هنر. به این معنا که برای مثال اگر تولید کنندهای نوعی دسترسیپذیری در تولیدات جدیدش به کار برده آن را به افراد نابینا معرفی کند.
صحبت درباره شریک جنسی همواره برای ما تابو بوده است اما ضرورت دارد که در این باره مواردی از سوی خود افراد نابینا در چنین ماهنامهای به بحث و بررسی گذاشته شود.
پیام به جوانان نابینا
اگر تقدیر چنین است که نابینا باشید و یا در ادامه مسیر زندگی نابینا بشوید، بهتر است سطح زندگی خود را ارتقا دهید. هنری یا دانشی بیاموزید که بتوانید به وسیله آن با سایر افراد جامعه ارتباط مؤثر برقرار کنید.
امید به آن که خواندن این تجربهها راهگشای مسیر زندگی شما خوبان باشد.
روزهایتان پر از شوق زندگی.