از مدرسه کریستوفل تا کلاس درس
فاطمه جوادیان (کارشناس آموزش و پرورش استثنایی گیلان)
بعد از چند بوق، گوشی تلفن را بر میدارد. خودم را معرفی میکنم و میگویم که با او چه کار دارم.
مایل به مصاحبه نیست. نمیتواند به من اعتماد کند. به او میگویم که از سوی چه کسی معرفی شدهام.
برخوردش آرامتر میشود. به او اطلاع میدهم که صدایش را ضبط میکنم.
هر چه رشتهام، پنبه میشود. میخواهد تماس را قطع کند. از او میخواهم قدری صبر کند تا توضیح دهم.
توافق میکنیم که بعد از نوشتن مطالب صدایش را پاک کنم و در اختیار هیچ کس نگذارم.
گِوُرک اسماعیلیان سال 1326 در روستای ارمنی نشین زرنه در استان اصفهان در خانوادهای کم جمعیت به دنیا آمده است. نابینا متولد شده، در مدرسه کریستوفل درس خوانده و درس زبان انگلیسی را تدریس کرده است. به فلسفه و تاریخ بسیار علاقهمند است و با مهارتهای حرفهای میانه چندانی ندارد.
مدرسه نورآیین که توسط اسقف تامسون و خانم گُوِن گَستِر اداره میشد، مطلع شد که در یکی از روستاها کودک نابینایی زندگی میکند. پس با خانوادهاش هماهنگ شدند و او را در همین مدرسه شبانهروزی ثبت نام کردند.
از روزگار کودکی برایمان سخن میگوید.
«آن وقتها کمی بینایی داشتم. فرود آمدن شب و تاریکی را میدیدم. هوا که تاریک شد غم دوری از خانواده مرا که کودکی چهار پنج ساله بودم در برگرفت و من شروع کردم به گریه کردن.
دختران ارمنی که در آنجا ساکن بودند، سعی کردند مرا آرام و سرگرم کنند. در جیبهایم آجیل ریختند و با من مهربانی کردند. تا جایی که کمکم به آنجا عادت کردم. طوری عادت کردم که دیگر دلم نمیخواست از آنجا بروم. تابستانها هم به خانه نزد مادر و برادرم میرفتم. در کشاورزی به برادرم کمک میکردم. آن روزها فکر نمیکردم که نابینا هستم. بزرگتر که شدم، در مقایسه با سایر بچهها که با سرعت بازی میکردند، بیشتر متوجه مسأله نابیناییام شدم. آن وقتها هنوز قدری بینایی داشتم و هنوز مادر و برادرم به کشور ارمنستان مهاجرت نکرده بودند.»
از کلاس هفتم وارد مدرسه کریستوفل میشود و مدرک دیپلم را هم از آنجا میگیرد. سال 1350 در دانشگاه اصفهان رشته زبان انگلیسی را میخواند و پس از آن در سال 1355 به استخدام اداره آموزش و پرورش در میآید.
در مدرسه نورآیین با زبان انگلیسی و در مدرسه کریستوفل با زبان آلمانی آشنا میشود. در سالهای دانشجویی و زمان اشتغال، مدرسه کریستوفل را از یاد نمیبرد و برای تدریس زبان انگلیسی به آنجا هم میرود. مدرسه نیز ساعات تدریسش را محاسبه میکند و به او دستمزد میدهد.
در دستگاه آموزش و پرورش از بانوی فرهیختهای یاد میکند به نام شمس الملوک مصاحب که برایش وام بلاعوض در نظر گرفته بود. در تمام طول مصاحبه نام هر کس را که میبرد از آنها به نیکی یاد میکند.
به دوران مدرسه برمیگردیم و از او درباره چگونگی آموزش الفبا میپرسم.
میگوید که آموزش الفبا را از همان ابتدا با خط بریل آموخته است. چند بار بر نقطه شناسی تأکید میکند. روشی که در آن کارتهای مختلف، شکلهای مختلف از ترکیب نقطهها را نشان میدهند. در این روش دانشآموز با لمس نقطههای روی کارت کد بریل آن را میگوید. کارتهای دو نقطهای، سه نقطهای، چهار نقطهای و پنج نقطهای. برای نمونه، در کارتهای سه نقطهای ممکن است به این کدها اشاره کند: «2-3-4» «3-4-5» «1-2-6» و دوازده کد دیگر. گوشه کارت را هم به کمک پانچ یا برش، نشانهای میگذارند تا تمام کارتها در یک جهت مشخص رو به دانشآموز قرار گیرد.
هم زمان با آموزش خط بریل علاوه بر کتابهای درسی کتابهای داستانی و مجلههای آسان که به زبان انگلیسی و در بیشتر موارد به صورت کوتاهنویسی در لندن چاپ میشد هم در اختیار کسانی که خط بریل را یاد گرفته بودند، قرار میگرفت. کلاسهای انگلیسی هر روز عصر دایر بود. بسیاری از کارکنان و آموزگاران، انگلیسی زبان بودند. رشد یافتن در چنین فضایی سبب شده است او در ادامه تحصیل و همچنین تدریس زبان انگلیسی بسیار موفق باشد.
از روش کارش میپرسم.
«در کلاسهای زبان انگلیسی، کوتاهنویسی را همراه با کتاب درسی یا داستان به دانشآموزان میآموختم. ساعت خاصی را به عنوان ساعت کوتاهنویسی در نظر نمیگرفتم. همزمان که کتاب را میخواندیم، علامتها و نشانهها را برایشان توضیح میدادم»
در آموزش خط بریل نیز به نکته مهمی اشاره میکند:
«فرق خط بینایی و خط بریل در این است که در خط بینایی نوشتن از خواندن سختتر است و در خط بریل خواندن و تشخیص جای نقطهها از نوشتن. بنابراین میبایست از کارتهای نقطه شناسی برای یادگیری خواندن خط بریل و تشخیص جای نقطهها استفاده کرد. کافی است کد نقطهها را به او یاد بدهیم و از او بپرسیم. حروف را در مرحلهای دیگر به او میآموزیم. اگر دانشآموز نوشتن را زودتر از خواندن بیاموزد، فرایند خواندن که لمس کردن و تشخیص دادن جای نقطهها لازمه آن است به کندی صورت میگیرد. به خصوص در افراد بزرگسال.»
یکی از نگرانیهایش پذیرش افراد نامناسب به عنوان معلم نابیناست. او برای معلمی افراد دارای معلولیت کسانی را مناسب میداند که جوان، با حوصله و قبراق باشند.
از او میپرسم افراد نابینا در مدرسه چطور برای اشتغال و حضور در جامعه آماده میشدند؟
«در آنجا کارگاههای مختلف برای پارچهبافی، حصیربافی، کار با چوب و غیره وجود داشت. هم سرگرم کننده بود و هم درآمدزا. هر یک از ما میبایست هفتهای دوازده ساعت در این کارگاهها کار میکرد تا ماهانه پنجاه تومن دستمزد میگرفت. کار در چاپخانه هم یکی از این فعالیتها بود. در چاپخانه کارهای چاپ نشده را تصحیح میکردم و بعضی وقتها هم به مطالعه میپرداختم. آن زمان حروفچینی و تکثیر نوشتهها به صورت دستی انجام میشد.
ارتباط بهینهای میان مدرسه و جامعه برقرار بود. به این گونه که نساجیها یا سایر تولید کنندگان ابزارهای مورد استفاده خود را برای تعمیر میآوردند کارگاه کریستوفل. یک مربی بر کار دانشآموزان نظارت میکرد و به آنها یاد میداد چگونه یک غلتک را با استفاده از قلم و چکش تعمیر کنند. برای استفاده از قلم و چکش، میبایست خوب تمرکز میکردیم. میخ را روی غلتک و قلم را روی میخ میگذاشتیم و چکش را بر قلم میزدیم و همین عمل موجب میشد لرزش دستهایمان کاهش یابد. آنها کوشش میکردند کارهایمان را با کمترین وابستگی به دیگران انجام دهیم. یکی از مربیان آلمانی قالبی تهیه کرده بود تا زمان استفاده از مته برقی، آن را درست در جای مناسب بگذاریم تا ضمن کاهش احتمال خطا دستهایمان هم از هر گزندی در امان بماند.»
او در ادامه اشاره میکند افرادی که در چنین کارگاههایی آموزش دیدهاند بعدها در خانواده و جامعه اطراف خود بسیار موفق و توانمند شدهاند.
نظرش را درباره عصا میپرسم.
«خوب است آدمی خود را آن گونه که هست بشناسد با تمام ویژگیهایش. عصای سفید در دستان ما نابینایان محافظ شخصیت و استقلال ماست. زمان راه رفتن اگر با کسی برخورد کنید، چنانچه عصا در دست داشته باشید، مردم از شما عذرخواهی میکنند اما اگر عصا در دست نداشته باشید ممکن است با برخورد بدی مواجه شوید یا دشنام هم بشنوید. عصا که در دست شما باشد، رانندگان و عابران بیشتر مراقبت میکنند. میتوانید عصا را روی لبه جوی آب بکشید تا پل را پیدا کنید. رهگذران راحتتر به سمت شما میآیند تا اگر کمکی بخواهید شما را راهنمایی کنند.»
دوباره به یاد مدرسه نورآیین میافتد: «یادش بخیر! خانم گستر واقعاً مهربان و دانا بود. بسیار با صبر و حوصله دانشآموزان را راهنمایی میکرد. اگر کریستوفل را پدر نابینایان ایران بدانیم، خانم گستر هم مادر نابینایان ایران است. تا پایان دوره خدمت در ایران در کنار بچهها بود. نور به قبرش ببارد.»
شایان ذکر است در شماره 10 همین نشریه، با دو تن از دختران نورآیین هم مصاحبهای صورت گرفته است.
یاد و خاطره تمام کسانی که در این مسیر ارزشمند گام برداشتهاند تا امروز شاهد موفقیت افراد نابینا در کار و زندگی شخصی و اجتماعی باشیم گرامی باد.
با امید به آنکه دانستهها و پندهای این استاد گرانقدر و ارزشمند، چراغی بر سر راه شما مخاطبان گرامی افروخته باشد.
روزهایتان پر از شوق زندگی.
فاطمه جوادیان