داستان کوتاه، آبو آتش
صفیه عاقل (معلم دانشآموزان نابینا)
نسیمِ ملایمی برگهای سپیدارِ بلندِ لب رودخانه را به رقص و آواز درآورده بود. دهنه اسبش را که کشید، اسب روی دوپا بلند شد و شیههای سر داد. نگار که شیلوارِ پرچینش را در آبِ کمعمق رودخانه میشُست، به سمت صدا برگشت. نگاهش از زیر پولکهای آویزان از سربندش که زیر نور بیجانِ عصر میدرخشیدند، به چشمهای درشتِ چاوش قفل شد. دستپاچه شد. «مثلِ رنگینکمون توی آب میرقصه، مگه نه؟» نگار که زور میزد شیلوار را از آب بیرون بکشد، گونههای برجستهاش به سرخی زد. چاوش لبخندِ شیطنتآمیزی زد و از اسب پایین پرید: «رویِ هر چی دخترِ ایلیاتی رو سفید کردی عموزاده!» شیلوار را از دستش گرفت و با دستانِ مردانهاش خوب چلاند. نگاهش روی انگشتان ظریفِ نگار لغزید: «به این انگشتا همون قلم و خودکار بیشتر میآد. نگفته بودی از دانشگاه برگشتی!»
نگار نفس عمیقی کشید و پشت چشمی نازک کرد. «ولی به تو همون بیل و داس بیشتر میآد آق مهندس. تابستونه و وقتِ رسیدگی به کارای دِه.»
چاوش دست کرد توی خورجین اسبش و دو جوجه بلدرچین را در دستِ نگار گذاشت. «از درو که برمیگشتم، وسطِ آبیدر پیداشون کردم.» شنیدنِ نام آبیدر، لبخندِ نگار را روی لبهایش خشکاند.
آبیدر، گاوِ پیشانیسفیدی بود وسطِ سرسبزی و خرّمی لبِ رودخانه. حسرتِ اهالی دِه بود در سالهای خشکسالی. میراثی بهجامانده از تقسیم اراضی خوانین که مالکش نامعلوم مانده بود. سنگ و کلوخ و خار و خاشاکش بوی کینهای مزمن میداد. ثمری نداشت، جز چند سپیدارِ لب رود. بزها و میشهای دِه هم میل چرا در آن زمین نداشتند. گرهِ کوری که نه به چنگ و دندان که به جنگ و جان هم باز نمیشد.
خورشید دامنکشان غروب میکرد. آصفخان تُرشرو و عبوس، با کف دست کلاه نمدی را روی سر محکم کرد. پاشنه گیوه را بالا کشید و سمت چارشاخش خیز برداشت. «مرتیکه فلان فلان شده! حکماً گمون کرده بنچاقِ هف پارچه آبادی به نومشه. نه، باس نشونش بدم، هر خری بخواد یه من بار از کنار اون زمین ببره، من باخبر میشم، چه برسه اونجا خرمن هوار کنه!»
سرِ زمین که رسید، چشمش به عاقلخان و چاوش افتاد. داد زد: «هُی، هُی مالِ بیصاحاب گیر آوردی، یا باباخان از گور ورخاسته و به نومت زده؟» از پدربزرگ، کم به عاقل و آصف نرسیده بود، دیم و آبی. اما آبیدر، وسط دره، بی سند و صاحب مانده بود.
عاقلخان که سرِ کیسههای گندم را کوک میزد، ابروهایش را در هم کشید و چشمهایش را ریز کرد به صدا. هفتاد را رد کرده بود، اما از چاوش یک سر و گردن درشتتر و استخواندارتر بود. عرقچین را روی موهای یک دست سفیدش جا به جا کرد. «لعنت بر خرمگسِ معرکه!» چاوش خلالِ کاه را ول کرد. نفس نفس زنان خود را به پدر رساند. «دیدی آقا گفتم شر میشه.» عاقلخان اضافه نخ را بُرید و چشم دوخت به آصف. «ها چته عموزاده، عربده میکشی! همه شُغالای دِه رو فراری دادی! باز کدوم بی پدری کلاغ سیاه این معرکه شده؟»
آصف نزدیکتر که شد، با دو انگشت روی سبیلهای پر پشتش کشید. آب دهانش را تُف کرد. غیظآلود چهارشاخ را به زمین کوبید. «تو که عقلِ کلِ آبادی هستی، باس میفهمیدی کجا داری خرمن هوار میکنی.» چاوش پیش آمد. با دستمالِ یزدی غبار از پیشانی بلندش گرفت. موهای حالتدارش زیر لچکی پنهان بود، اما چیزی از جذابیت چشمهای سیاه و ابروی کشیدهاش کم نمیکرد. «اوقور بخیر خان، پِیِ شر نرفتیم که. اینجا دشتِ خداس. گفتیم یه گُلّه جا لب رودخونه خرمن بکوبیم که غبارش سمت دِه نره.»
«بچه مهندس! بهت یاد ندادن توکارِ بزرگترا نباس دخالت کنی؟»
به اشاره پدر، چاوش عقبتر آمد. عاقلخان رو کرد به آصف و کمی آرامتر گفت: «چیه عموزاده، باز دور برداشتی، زمینِ بایر چه توفیری داره روش پِهِنِ قاطر و الاغ تلمبار بشه یا خرمنِ عموزادت؟ حالا هم برو تا شر بخوابه.» بی تفاوت به حرفهای او، آصف چارشاخ را با غیظ فروکرد وسط کیسه گندم. دانههای طلایی از چهار سوراخ روی کیسه مثل قطرههای آب به زمین سرازیر شدند. «نقل این حرفا نیس.» «به این جوجه مهندس حالی کن پاشو از گلیمش درازتر نکنه. دورِ دخترِ منو خط بکشه. وگرنه دفعه بعد جای این سوراخا روی سینهشه.»
عاقلخان چشمهایش گرد شد: «هوووی چیه هار شدی، کیسههای منو میدری! حالیت میکنم.» چاقوی ضامندارش را در دست چرخاند و سمت آصف گرفت. چاوش داد زد: «تو رو ارواح خاکِ مادرم بس کنین دیگه. بگین چی خاموش میکنه آتیشِ این کینه رو؟»
از بیخوابی و خستگی کلافه شده بود. مگر خواب به چشمانش مینشست. دعوای آقام و آصف، عشقِ نگار. یه کاری باید کنم، دودِ این دشمنی که نباید بره به چشم ما. فرار، نقشه فرار. نه، نه، اگه نگار نیاد چی؟ یه نقشه دیگه، رودخونه، درّه، خشکسالی، زمینِ بایر ِبیسند. طول میکشه. خب بکشه، حتماً صبر میکنه. شاید هم نکنه. شاید عملی نباشه، شاید باشه.
آفتاب یک قد بالا آمده بود. پشتِ بلندترین سپیدار، نیمرخِ چاوش، با یک پا تکیه زده بر تنه درخت پیدا بود. نگار خواست غافلگیرش کند: «قدِ دوتامونم سایه نداره، نمیدونم چه اصراریه که…» چاوش پکر و بیدماغ وسط حرفش آمد. «نگار جان، آتیشِ آبیدر داره دومنگیرِ من و تو میشه. اینجوری پیش بره، به جای پشتِ سپیدار سینه قبرستون باید منو ببینی. باید یه فکر اساسی کرد، ها؟ تو که پایِ من هستی، ها؟» ببین نگار، نقشه دارم برا آینده مون. منتها سختی داره، شاید هم… بگو هستی یا نه؟ نگار با اطمینان سر تکان داد.
ولولهای در دِه افتاد. شایعات قوت میگرفت. پشتِ سر چاوش حرفهای زیادی بود. خیلی زود خبر دهان به دهان پیچید. خبر، خبری نبود که مایه سرافرازی عاقلخان باشد. او را جلوی آصف شکسته بود. عاقل هنوز باور نداشت چاوش، پسرِ سر به راهش چنین کرده باشد. اما ورود ماشینهای دولتی به میدانگاهی دِه و سراغِ چاوش را گرفتن، جای شکی باقی نگذاشت. پس سیلی آبداری که جلوی اهالی حواله پسر کرد، مزدِ کارش بود.
عاقل و آصف در همه جلسات اعتراض داشتند. گویی در میان بهت و حیرت، تقلّایی بیفایده میکردند. نه دیگر زور و بازوی قدعَلَمکردن و سینه سپر کردن داشتند و نه حرفشان قانوناً راه به جایی میبُرد. فرماندار هم با قاطعیت گفته بود: قانوناً این زمینِ بایر به تملک دولت درمیاد، شما هم هیچکدوم سندی ندارید که مالکیتتون اثبات بشه. رفت و آمدهای چاوش به آبخیزداری نتیجه داده بود. همه چیز کارشناسی شده و به قاعده. موقعیتِ جغرافیاییِ دِه، رودخانه، آبیدر و خشکسالیهای پیاپی مسئولین را برای پذیرش طرح چاوش متقاعد کرده بود. حالا بنا بود سدّی دو سوی درّه را به هم پیوند دهد و سدِّ پیوندِ دو جوان را گویی فرو ریزد. آبیدر همه خاطراتِ تلخ و تیره سالها دشمنی را با خود به قعرِ دریاچه سد میبرد. شورهزارها و دِیمزارها آباد میشدند و قناتها و چشمههای دِه جان تازهای میگرفتند.
چاوش که در امتداد سپیدارهای لب رود قدم میزد، رو کرد به نگار: «دیدی فقط آب، آتیشِ این کینه رو خاموش کرد. به زودی عملیات شروع میشه، منم سرِ این پروژه کار میکنم. سد که آبگیری بشه، فقط نوک این سپیدارها از آب بیرون میزنه. اونوقت باید به فکرِ یه جای دیگه برای قرارامون باشیم.» نگار که سیبِ قرمزی را گاز میزد، با شیطنت شیرینی گفت: «نارونِ وسطِ حیاطِ ما خوبه. لااقل قدِ دوتامون سایه داره.»
پایان.