از جزوههای امتحانی تا ۳۲ سال همدلی: داستان آشنایی و زندگی موفق یک زوج نابینا
فاطمه جوادیان
همراهان عزیز! در شماره گذشته میزبان یکی از دوستان دغدغهمند در حوزه امور مرتبط با افراد نابینا بودیم؛ جناب آقای سید حسین یگانه که یک گروه کمکرسانی به افراد نابینا را در زمینه فناوری و تکنولوژی مدیریت میکند.
در این شماره از ایشان دعوت کردیم تا به همراه همسرشان مهمان نسل مانا باشند تا بخشی از تجربههایشان را با ما به اشتراک بگذارند. تجربههایی که در مسیر زندگی بهعنوان یک زوج نابینا کسب کردهاند.
شما میتوانید شرح این گفتگو را در یک اپیزود صوتی از طریق همین رسانه دریافت کنید.
هر دو نابینا هستند؛ سی و دو سال است که در کنار هم زندگی میکنند، دو فرزند و یک نوه به نام نیکان دارند.
رؤیا خورشیدی، مادر خانواده از خوشبختی میگوید؛ از احساس رضایتی که هر دو در زندگی مشترک با یکدیگر دارند. از این که هر یک از آدمها، جدا از بینا یا نابینا بودن، در زندگی با مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنند. او لطف خدا و همت آدمی را در برطرف کردن این مشکلات مؤثر میداند.
حسین از چگونگی آشناییشان میگوید. این که کمبینا بوده؛ در روستا زندگی میکرده و تا بزرگسالی از نعمت تحصیل محروم مانده است. تا این که در مرکز خزانه تهران وارد کلاسهای نهضت میشود و نیکرفتاریهایش توجه رؤیای جوان را به خود جلب میکند.
در دهه شصت کلاسها بهصورت جداگانه برگزار میشد؛ اما خارج از کلاسها پیش میآمد که فراگیران یکدیگر را ببینند و گفتگو کنند. رؤیا، اخلاق و شرافت همسرش را میپسندد. راهی برای ارتباط پیدا میکند. چه چیز بهتر از بخشیدن آنچه که تو به آن نیاز داری. جزوههای امتحانی! در این مسیر، رؤیا جزوهها را به حسین میداد و حسین دلش را؛ فعالیت مرکز اینگونه بود که افراد نابینا را چه از نظر مهارتهای فیزیکی و چه مهارتهای روانشناختی به استقلال نسبی برسانند و وارد اجتماع کنند. با این که موفقیتهای فراوانی در هدفشان داشتند، کافی بود یک خطا از آنها سر بزند تا چهره مرکز را خدشهدار کند؛ بنابراین، پرسنل حق داشتند کمی سختگیرانه با افرادی که میخواستند با یکدیگر ازدواج کنند، برخورد نمایند.
گویا اتفاقی در گذشته سبب به وجود آمدن این سختگیریها شده بود. حسین اما از خواستهاش دست بر نمیداشت. با این که به مدت یک هفته از ورود به مرکز منع شده بود، با رجوع به حافظهاش راههای مختلف را پیدا کرده، به خانه رؤیا راه مییابد و خواستهاش را با خانواده او در میان میگذارد. خوشبختانه پس از این ماجرا، پرسنل مرکز در برخوردهایشان با موارد مشابه، تجدیدنظر میکنند که در پی آن، تعداد بیشتری از افراد نابینا در همین مرکز با هم آشنا میشوند؛ ازدواج میکنند و زندگیشان تا کنون هم ادامه داشته است.
حسین دل به ازدواج داده بود اما شغلی نداشت. بیکار نشستن، امید واهی به خانواده و اطرافیان و دل به مستمری بهزیستی خوش کردن را هم راه درستی نمیدانست. امید و همت را سرمشق راه زندگی خود قرار داد و متعهدانه، به کمک دوستانی که او را راهنمایی میکردند، شاغل شد.
در آن زمان، علاوه بر کلاسهای نهضت و دریافت آموزشهای مهارتی، به دنبال کار هم میگشت. برای اشتغال دستگاههای مختلفی را امتحان کرده است که شرح آن در پادکست صوتی موجود است. در بعضی از این دستگاهها به دلیل نابینایی، در برخی دیگر به دلیل پایین بودن مدرک تحصیلی و همچنین آشنایی ناکافی با زبان انگلیسی پذیرفته نشده بود. وارد بعضی مشاغل هم شده بود که به دلیل فرایندهای فرسایشی که داشتند، از آن مشاغل خارج شد. سرانجام با شغل فعلی که شرح آن در شماره پیشین از خاطرتان گذشت، کنار میآید و بیش از سیسال است که همین مسیر را ادامه داده است. رؤیا در همسایگی خانهشان از خانمی شیوه ساخت بُرِس را یاد میگرفت و بعضی صبحها از مسیری دور با مینیبوس به مرکز خزانه میرفت تا در آنجا با مهارت جهتیابی آشنا شود. از معلمی به نام خانم آزاد یاد میکند که حالا فقط یادش در این دنیا باقی مانده و همچنین خانم یثربی که چقدر بر کیفیت زندگی فراگیران تأثیر مثبت داشتند. او کلاسهای مهارتآموزی و توانافزایی را برای افراد نابینا بسیار مفید میداند.
رؤیا از دوران بچهداری میگوید. از این که هر دو با توکل به خدا و تکیه به یکدیگر و تکیه بر آموختههایشان در مرکز توانبخشی به مراقبت از بچهها پرداختهاند. از ماههایی میگوید که فرزند اولش در بیمارستان دچار دررفتگی لگن میشود؛ حرکت برایش خطرناک است؛ نوزاد چهل روزهای که با کمربند طبی بسته شده و پدر و مادر نابینایش برای درمان او تلاش میکنند. از این که بگوید در آن دوران میترسیده، واهمه ندارد؛ اما امید به خدا و تفاهم با همسرش به او نیرویی میبخشید که بر هر ترسی غلبه میکرد.
او شیشههای مربا و ترشی را که خودش درست کرده بود در جهاز دخترش گذاشته بود. برایمان میگوید که خانواده داماد چقدر از این دوراندیشی و سلیقه شگفتزده شده بودند.
مادرش از این که او به اجاق گاز نزدیک شود و کاری انجام دهد، نگران میشد. رؤیا چاره را در آن میدید که بنشیند و به صدای کارهایی که مادرش انجام میدهد با دقت گوش کند. بعدها وقتی مادرش او را در جایگاه بانوی خانه میدید که چطور میهمانی میدهد و زندگی را پیش میبرد، حیرت میکرد.
حسین از شب بیداریها میگوید؛ زمانی که بچهها خیلی کوچک بودند. از این که در حد امکان به همسرش در این مسیر کمک میکرد. میگوید که همسرش چطور بچهها را که در دو شیفت مخالف درس میخواندند، به مدرسه میبرد. به قدری کارش منظم بود که گاهی خانم همسایه هم فرزندش را به او میسپرد تا به مدرسه ببرد. در دوران نوجوانی هم که بچهها میل به استقلال فردی دارند و همراهی خانواده را کمتر میپذیرند، برای این که غرور آنها نشکند، نیاز به پیادهروی را مطرح میکرد و این که جز مسیر مدرسه بچهها زمان و شرایط مناسب دیگری برای پیادهروی پیدا نمیکند.
حسین به روزهای پیش از ازدواج برمیگردد. به شیوه انتخاب همسرش؛ به این که او هم به انتخاب همسر بینا فکر کرده بود؛ اما دیدن زندگی بعضی دوستانش او را از این تصمیم منصرف کرده بود. به این نتیجه رسید با کسی ازدواج کند که دردآشنا باشد؛ اگر چشمش درد گرفت، اگر بیناییاش کمتر شد، اگر با دست شیء گمشدهای را جستجو کرد، او را همانطور که هست، بپذیرد.
از رؤیا در باره روزمرگیهایش میپرسم. دوست دارد همسرش پیش از رفتن، حتماً در خانه صبحانه بخورد. هر روز ساعت چهار و نیم صبح از خواب بیدار میشود و صبحانه او را آماده میکند. تمام سالها همین کار را کرده است. چنان با رضایت قلبی سخن میگوید که دلت میخواهد همچنان ادامه دهد. بعد از راهی کردن همسرش، قرآن میخواند و به کارهای خانه میپردازد. برای دیدار با دوستانش، خواهرانش و دخترش وقت میگذارد. در هفته یک روز هم به کلاس قرآن میرود.
حسین گهگاهی نویسندگی میکند. چندی پیش یکی از دستنوشتههایش را در قالب رمان به یکی از نویسندگان فعال در فضای مجازی میفروشد تا به مرکز خیریهای که در نظر داشت کمک مالی کند.
ازآنجاییکه خانواده افراد دارای معلولیت هر یک بهگونهای مورد قضاوت افراد جامعه قرار میگیرند، از آنها میخواهم برایمان از چگونگی رویارویی با خانواده همسران فرزندانشان بگویند. این که آنها چطور پذیرفتند فرزندشان با کسی ازدواج کند که پدر و مادرش نابینا هستند.
آنها از همان ابتدا با فرزندانشان بنا را بر دوستی نهادهاند و چیزی را از بچهها پنهان نکردهاند. با کسی که میخواست فرزندشان را به همسری انتخاب کند، در همان آغاز به طور شفاف گفتگو میکردند تا در طول زندگی، فرزندشان به دلیل داشتن پدر و مادر نابینا، مورد بدرفتاری خانواده همسر قرار نگیرد.
دوستی با فرزندان سبب شده است که آنها تصمیمهای مهم زندگی را با پدر و مادرشان در میان بگذارند و کارها راحتتر پیش برود.
رؤیا رفتار پدر و مادر را الگوی فرزندان میداند. همیشه تلاش کرده بود زمان کودکی، حُسن رفتار را در عمل به آنها بیاموزد. چه زمانی که فرزندانش را با خود برای نماز جماعت به مسجد میبرد، چه زمانی که در میان برف و سرما دست فرزندش را گرفت؛ راهِ رفته را با او باز گشت تا پولی را که کودک پیدا کرده بود، بر سر جایش بگذارد و به او بیاموزد چیزهایی که پیدا میکنیم به ما تعلق ندارد.
رؤیا از خانوادهها میخواهد اجازه بدهند افراد دارای معلولیت روی پای خودشان بایستند. به روزهایی بیندیشند که خودشان در کنار آنها نیستند. فقط آموزهها و تواناییهای بهدستآمده است که میتواند فرد دارای معلولیت را در برابر چالشهای زندگی مقاوم کند. مراقبشان باشند؛ اما محدودشان نکنند.
در پایان، حسین به پسران نابینا هشدار میدهد که اگر فقط برای داشتن رفاه بیشتر در پی زندگی با فرد بینا هستند، قدری تأمل کنند. زندگی با کسی که تو را آن طور که هستی میپذیرد، آرامش و خوشبختی بیشتری به همراه دارد.
همچنین از خانوادهها میخواهد اگر فرزندشان شرایط ازدواج دارد، از او حمایت کنند تا مشکلات پیچیدهتری برایشان روی ندهد.
رؤیا هم که مانند همسرش شاهد برخوردهای گوناگونی در میان زوجها بوده، حرفهای او را تأیید میکند و در ادامه از نابینایان میخواهد که با توکل به خدا بر ذهن و فکر خودشان مسلط باشند و کارها را پیش ببرند.
با آرزوی شادکامی و بهروزی برای این زوج گرانقدر این شماره را به پایان میبریم.
روزهایتان پر از شوق زندگی