نامه‌های بی‌نشانی ، در حسادت همه بیناییم

فاطمه مهری خواه

0

گاهی فکر می‌کنم اگر بخواهند برای بی‌رحمیِ بی‌صدا مجسمه‌ای بسازند، باید چهره‌ تو را بتراشند، حسادت عزیز. نه از سنگ سخت که از نگاه‌های آدم‌ها؛ از لبخندهایی که شبیه مهربانی‌اند، اما در دلشان چیزی می‌جوشد. تو را بارها دیده‌ام: در چشمان هم‌کلاسی‌ای که وقتی استاد از تلاشم تعریف کرد، گفت «خب، لابد به خاطر شرایط خاصش دلش سوخته»، در دوستی که وقتی شنید سر کار رفتم، گفت «برای شما راحت‌تره، چون توقع کمتره»، در کسی که وقتی فهمید دوستی نابینا آموزشگاه موسیقی زده، آهی کشید و زیر لب گفت «آخه مگه اون بلده اداره کنه؟»؛ تو همیشه همین‌قدر ریز و ظریف می‌آیی، درست جایی که قرار است کمی امید جوانه بزند.

می‌دانی حسادت، تو تنها احساسی هستی که هیچ‌کس نمی‌خواهد به تو اعتراف کند، اما بیشتر از همه تجربه‌ات می‌کند. صدایت بلند نیست، نجوا می‌کنی. زمزمه می‌کنی در گوش آدم‌ها که «چرا او و نه تو؟»، و آن‌وقت، بدون اینکه حتی بفهمند، از درون شروع می‌کنند به کشیدنِ ترمز زندگی دیگری. عجیب نیست که همیشه به سمت کسانی می‌روی که کم‌ترین سهم را داشته‌اند؟ به سمت کسانی که برای هر قدمشان باید از شیب بالا بروند؟ شاید چون می‌دانی دردِ تو، روی زخمِ آن‌ها بیشتر می‌سوزد.

من نابینا هستم، حسادت. در دنیایی زندگی می‌کنم که روشن‌بینانش گاهی تاریکی را به دلِ آدم تزریق می‌کنند. من با شب کنار آمده‌ام، اما تو هنوز روز را برای خیلی‌ها شب می‌کنی. وقتی نابینایی با زحمت خودش را به جایی می‌رساند، انگار توازن جهانِ بعضی‌ها بهم می‌ریزد. انگار حضورش در کنارشان تهدیدی است. نمی‌فهمند که ما جای هیچ‌کس را نمی‌گیریم؛ فقط سعی می‌کنیم کنارشان بایستیم، نه زیر سایه‌شان. ولی تو، آرام در گوششان می‌گویی: «نه، او نباید این‌قدر نزدیک باشد، مگر نمی‌بینی با چه نقصی آمده؟» و همان کافی است تا لبخندشان کمی یخ بزند، صدایشان کمی سرد شود، و راه برایمان کمی ناهموارتر.

راستش گاهی از تو دلگیر نیستم، حسادت. تو فقط چهره‌ آشکارِ ترسی هستی که آدم‌ها از کم‌رنگ شدن خودشان دارند. ترس از اینکه اگر دیگری توانست، پس من چه دارم که خاص باشد. شاید به همین دلیل است که وقتی نابینایی موفق می‌شود، بعضی‌ها از درون می‌لرزند. نه به خاطر او، بلکه از ترسِ فرو ریختن تصویرِ بی‌نقصی که از خودشان ساخته‌اند.

من دوستی دارم که نابیناست و در شهرش آموزشگاه موسیقی زده. سود چندانی ندارد، اما صدای امید را پخش می‌کند. اطرافیانش به‌جای تشویق، مدام دنبال نقطه‌ضعفش می‌گردند، انگار که نغمه‌های او دارد سهمی از آرامششان را می‌دزدد. هیچ‌کس نمی‌پرسد چقدر تلاش کرده تا آن چراغ کوچک را روشن نگه دارد؛ فقط می‌پرسند: «چطور ممکنه نابینایی همچین کاری بکنه؟» تو را در تمام این پرسش‌ها می‌بینم، حسادت عزیز؛ پشت هر «چطور ممکنه»‌ای که بوی تحقیر می‌دهد، پنهان شده‌ای.

و بگذار بگویم، تو فقط در آن‌ها نیستی. در من هم بوده‌ای، گاهی وقت‌ها که دیدم کسی راهی هموارتر دارد، یا نگاهی مهربان‌تر دریافت می‌کند؛ اما من سعی کرده‌ام هر بار پیدایت کنم، به چشمت نگاه کنم. تو از نگاه فراری هستی، چون می‌دانی اگر کسی مستقیم در چشمت زل بزند، می‌میری.

شاید وقتش رسیده نابینا شوی، حسادت. نه نابینای جسم که نابینای مقایسه. شاید اگر نمی‌دیدی چه کسی چه دارد، آرام می‌گرفتی. شاید اگر نمی‌فهمیدی دیگری تا کجا رفته، خودت هم جرئت می‌کردی یک‌قدم بروی. اما تو هنوز به دیدنِ نداشته‌های دیگران معتادی، و از دیدنِ زحمتشان عاجز.

من از تو نمی‌خواهم ناپدید شوی؛ شدنی نیستی. اما می‌شود تربیتت کرد. می‌شود یادَت داد که به‌جای خار، گل بدهی. شاید روزی بتوانی بدل شوی به تحسین، به شوق دیدنِ موفقیتِ دیگری بدون درد. آن وقت شاید جهان کمی سبک‌تر شود.

در پایان، حسادت عزیز، اگر روزی خسته شدی از این همه کج‌خلقی، بیا بنشین کنارم. من یاد داده‌ام به چشم‌هایم که چیزی را نبینند، ولی هنوز می‌توانم بشنوم. شاید اگر مدتی با من بمانی، یاد بگیری نور را هم می‌شود تقسیم کرد، بی‌آنکه کم شود.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

حاصل عبارت را در کادر بنویسید. *-- بارگیری کد امنیتی --