کلیشههای پاییز وحشی
ابوذر سمیعی: دانشآموخته دکترای سیاستگذاری فرهنگی
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
قرار بود این ماه متنی امیدبخش دربارۀ نابینایان و وضعیت اجتماعی آنها بنویسم؛ اما دست خزان نگذاشت. نمیدانستم این طور میشود. پاییز آمد. هوا سرد شد و من مریض شدم و جز به مرضم نتوانستم به چیزی بیندیشم. قرار بود به این بپردازم که ما نابینایان چرا این همه بیمهابا به گروه خودمان نقد بیاساس داریم. میخواستم بنویسم که ما گاهی اوقات برچسبهایی به گروه خویش میزنیم که پایه و اساس علمی ندارد و برخواسته از کلیشههای رایج در جامعه است. میخواستم بگویم یکی از این گزارههای نادرست این است که تصور میکنیم نابینایان با یکدیگر اتحاد ندارند و در مقابل، فلان گروه معلولیتی بسیار متحد هستند. میخواستم بنویسم که این حرفها واقعاً ریشه علمی ندارد و اتفاقاً همۀ آن گروهها نیز چنین فکری دارند. میخواستم بگویم که افراد دارای آسیب شنوایی یا معلولان حرکتی نیز در درون خودشان تصوراتی از این قسم دارند و اتحاد خودشان را کمتر از ما میپندارند. میخواستم همه اینها را بنویسم؛ اما پاییز نگذاشت. مهر آمد و جز بیمهری ندیدیم. آبان آمد و جز عدم ندیدیم. آذر هم بیاید همین است. پاییز وحشی است. کی میرود این پاییز وحشی. کی تمام میشود!
میخواستم بگویم که ویژگیهای رفتاری شخصی منفی هم که ما افراد دارای آسیب بینایی به خودمان نسبت میدهیم، مندرآوردی است و هیچ ریشه علمی ندارد. میخواستم بپرسم چطور به این نتیجه رسیدهاید که نابینایان حسود هستند یا بدبین. آیا پژوهش علمی چنین چیزی را ثابت کرده؟ آیا روانشناسان بر اساس مشاهدات علمی چنین دریافتی داشتهاند؟ اگر بوده کدام تحقیق و پژوهش؟ میخواستم همه اینها را بگویم و بگویم که ازاینپس هنگام استفاده از چنین عبارات و زدن چنین برچسبهایی، بیشتر دقت کنیم؛ اما نشد که بگویم. خزان نگذاشت. خزان آمد و دهقان شریف، به تعجب سرانگشت گزان شد و اندر چمن و باغ، نه گل ماند و نه گلنار.
میخواستم دربارۀ 23 مهر که روز جهانی ایمنی عصای سفید است بنویسم. میخواستم بگویم اگرچه نتوانستهایم در سیاستگذاریهای کلی و بخشهای حکومتی تأثیر بسزایی داشته باشیم؛ اما بهعنوان یک گروه اقلیت در این سالها رشد نسبتاً مناسبی داشتهایم. قرار بود وضعیت اجتماعیمان را با ده سال پیش، بیست سال پیش و پنجاه سال پیش مقایسه کنم و در انتها نتیجهای امیدبخش بگیرم. قرار بود به خودمان نهیب بزنم که در کنار کاستیها و ناملایمتیهای موجود، این را نیز ببینیم که تغییرات اجتماعی صورتگرفته در نیم قرن اخیر که بهواسطه فعالیتهای اجتماعی همه ما اتفاق افتاده، تغییراتی فراوان و قابلقبول بوده است. میخواستم گروه نابینایان را با سایر گروههای اجتماعی مقایسه کنم و ببینم آیا واقعاً آن گروهها نیز این همه برای بهبود وضعیتشان تلاش دارند؟ آیا آنها نیز چنین رشدی طی سالهای فعالیتشان داشتهاند؟ میخواستم بدانیم اگر ما دستاورد فعالیتهای اجتماعیمان بیشتر از سایر گروهها نباشد، قطعاً از آنها کمتر نیستیم و خودمان را نباید دستکم بگیریم؛ اما مگر این باد لامذهب میگذارد. هی وزید و وزید و برگها را ریخت. وحشیانه به درختان کوبید و هرچه داشتند از آنها گرفت. کاش زبان داشت دو کلمه میشد صحبت کند که ببینیم دردش چیست. آخر برای چه این همه وحشیانه. مگر همین باد نبود که بذر این درختان را جابهجا کرد و باعث تکثیرش شد! چه میشود که بعد از اینکه درخت بزرگ شد و به بار نشست، میآید و برگهایش را وحشیانه میریزد، شاخههایش را ناجوانمردانه میشکند! ولش کنی ریشهاش را هم از خاک بیرون میکشد. چه کینهای دارد این باد که خودش نمیتواند درخت باشد. چه کینهای دارد که نمیتواند ثمر دهد، سایهسار داشته باشد و لطافت بیفشاند!
میخواستم بنویسم حواسمان باشد از آن طرف بام هم نیفتیم. حواسمان باشد دروغهایی را که مردم دربارۀ ما میگویند باور نکنیم: اینکه ما فرهیختهترین قشر معلولان هستیم؛ اینکه ما بسیار باهوش و فهمیدهتر از جهان هستیم. میخواستم بگویم حواسمان به تعریفهای الکی و ترحمهای نابهجا و افکار کلیشهای هم باشد که یکوقت حس خودبرتربینی نکنیم. میخواستم قلم را بردارم و اینها را بنویسم؛ اما صدای باد نگذاشت حواسم جمع شود. سرما به درون استخوانم نفوذ کرده، گرم نمیشوم. دیوانه شدهام. هزار تکه شدهام و مرا پاشیدهاند در هزار سرزمین. زادگاهم کجا بود؟ چه پاییز تلخی!
دلم طاقت نیاورد در خانه بنشینم. قصد کردم بیرون بزنم و پاییز را از نزدیک ببینم. میخواستم در باد قدم بزنم و نامردی آن را از نزدیک ببینم؛ بادی که برگها را ریخت. میخواستم اگر بتوانم، نگذارم دستکم شاخهها را بشکند؛ اما گویی خطا کردهام. باز همان نگاههای کلیشهای گریبانم را گرفت که تو را چه به این حرفها! تو که نه باد میبینی نه خزان. بنشین در خانه و عافیت جوی. گفتم که نه باد دیدنی است و نه خزان. من این باد و خزان را اگر بیشتر از شما نشناسم، کمتر نمیشناسم. عمریست مریض سرمای پاییزم؛ عمریست باد شاخههایم را شکسته اما نگذاشتهام به ریشهام برسد.
آه که پاییز ذهنم را آشفته کرده. بیایید در این پاییز مملو از توحش و نامردی که کلیشهها بیداد میکند، نگذاریم افکار کلیشهای بر ما حاکم شود. ممکن است رقابت در میان گروههای اقلیتی، به دلیل کمبود منابع، کمی بیشتر از عموم جامعه باشد؛ اما به همان میزان نیز میتوانند انسجام بیشتری داشته باشند و منافع خاص خود را به همراه آورند. توجه داشته باشیم که بسیاری از برچسبهایی که ما ویژگی طبیعی گروه نابینایان میدانیم، کلیشههای نادرستی است که از سوی فرهنگ اجتماعی به ما تحمیل شده است؛ فرهنگ ضدمعلولی که همیشه با زبان و ادبیات مسلط جامعه همراه بوده و رسانه مثلاً ملی نیز آن را تقویت کرده است؛ فرهنگی که خواسته یا ناخواسته ما را سرکوب کرده و سر این موضوع، منتی نیز بر سرمان گذاشته است. مراقب باشیم ما نیز وارد این چرخۀ معیوب نشویم و کلیشهها و ویژگیهای نادرستی را که به گروه ما نسبت میدهند، مسلم نپنداریم. مراقب باشیم با تکرار حرفهای پوچ و بیاساس، موجب بازتولید فرهنگ ضدمعلول نشویم. بیایید حواسمان به خودمان باشد تا ما نیز مانند دیگر گروههای اقلیتی، زیر چکمه اکثریت له نشویم. بیایید نگذاریم پاییز ما را از پا در بیاورد.
پاییز، این فصل شوم، کی میرود؟ کی تمام میشود؟ آتشی عظیم درست کنید و مرا بسوزانید؛ شاید گرم شوم؛ شاید خاکسترم بر تمام سرزمینم نشست و آرام شدم. مرا بسوزانید؛ شاید سرما از وجودم رخت بربست.
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سردِ نمناکش
باغ بیبرگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاکِ غمناکش
سازِ او باران، سرودش باد
جامهاش شولای عریانیست
ور جز اینش جامهای باید
بافته بس شعلۀ زر تار پودش باد
گو بروید، هرچه در هر جا که خواهد، یا نمیخواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمیتابد
ور برویش برگ لبخندی نمیروید
باغ بیبرگی که میگوید که زیبا نیست؟
داستان از میوههای سر به گردونسای اینک خفته در تابوت
پست خاک میگوید
باغ بیبرگی
خندهاش خونیست اشکآمیز
جاودان بر اسب یالافشان زردش میچمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز