اولین تجربۀ شبمانی گشت سپید
دکتر صلاحالدین محمدی، دبیر آموزش و پرورش استثنایی شهر تهران
عروس فصلها نرمنرمک و خرامان از راه رسیده، چون هنرمندی چیرهدست، تابلوی زیبای طبیعت را طرحی نو درافکنده و با طیف گستردهای از رنگهای چشمنواز، تصاویر بدیعی آفریده است که نگاه هر بینندهای را بیاختیار به خود میدوزد.
گردونۀ جادویی طبیعت بازهم چرخید و این بار پردۀ رنگارنگ اردیبهشت فریبا را پیش روی چشمان مشتاق طبیعتدوست قرار داده است. گردش ایام خبر میدهد که اردیبهشتِ جنتفامِ دیگری شده و عاشقان طبیعت را پُراحساستر از همیشه به کاروان اطلسپوش خود میخواند. کوهنورد نیز که چون خیل عظیم عاشقان طبیعت، دل و دین را سالهاست به این زیبای مغرور باخته است، با کوچکترین اشاره از دلدار دیرین خویش، به دیدارش میشتابد و گرد خاکش را توتیای چشم میسازد. در چنین حالوهوای دلانگیزی بود که گشت سپید به اطلاع اعضای خود رساند که برای تاریخ 21 و 22 اردیبهشت در دشت زیبای زیار، از توابع شهرستان آمل، برنامۀ طبیعتگردی و شبمانی داریم. خیلی زود روز موعود فرارسید. قرار ملاقاتمان در انتهای اتوبان بابایی بود. چون تصمیم گرفته بودیم با خودروهای شخصی به دیدار زیار زیبا برویم، هرکدام از همنوردان که خودرو داشتند و با افراد دیگر هممسیر بودند، آنها را هم سوار کردند و به سمت محل قرار حرکت کردیم.
با قدری تأخیر به محل رسیدیم و از آنجا به سمت جادۀ هراز ادامۀ مسیر دادیم. در گردنۀ امامزاده هاشم قدری توقف کردیم و جرعهای از نسیم کوهستان نوشیدیم و سپس به سمت دشت زیار سرازیر شدیم. زمان زیادی نگذشت که در سمت راست جاده تابلوی روستای زیار هویدا شد. وارد جادۀ خاکی روستا شدیم و به سمت مناطق بالادست روستا که باغ عمو رحیم، میزبان برنامه در آنجا قرار داشت، ادامۀ مسیر دادیم. هرچند جاده پر از دستانداز بود و ماشینها بهسختی عبور میکردند، اما طبیعت بهاری اطراف آن، همه را از خود بیخود کرده و همه مست و مدهوش جلوههای زیبای بهار شده بودند. درست است که چشمی باید که اینهمه زیبایی بصری را در شیرینترین شکل آن در کنه جان ریزد، اما صدای رودها، موسیقی جویبارها، سمفونی پرندگان، بوی خوش و مسحورکنندۀ گلها و گیاهان معطر بهاری و نسیمی که خوشخوشان به زیر پوستت میدوید و با انگشتان لطیفش دست نوازش را بر سر و رویمان میکشید، همه و همه، تابلوهای زیبایی از طبیعت را آفریده بودند تا بینا و نابینا از آن لذت ببرند… هرکسی را بهقدر وسعِ درک خویش جام می و خون دلی بخشیدند. بعد از یکیدو بار گیر کردن خودروها در گل و سنگ، بالاخره به باغ عمو رحیم رسیدیم؛ باغی که در دامن کوهستان جا خوش کرده و نغمۀ خوش قناریها و چکاوکها، به زیبایی و صفای آن افزوده بود. آفتاب به وسط آسمان رسیده بود، درنهایت مهر و گرما میتابید و بالاپوش طلایی خود را بر سر جاندار و بیجان کشیده بود. بر سکوی باصفایی که عمو رحیم گرداگرد یک اتاق ساخته است، کمی استراحت کردیم و یکیدو لقمه هم برای رفع گرسنگی برگرفتیم. گرمای آفتاب و نسیم کوهستان، پارادوکس طبیعی عجیبی را آفریده بودند؛ طوری که نه از سرمای سایه در امان باشی و نه گرمای تابش خورشید را تاب آوری.
پس از کمی استراحت دریافتیم هوا در این نقطه آنچنان خنک است که شب را نمیتوان بدون سرپناه به روز آورد و سرمای کوهستان حسابی از خجالت مهمانان درمیآید. با مشورتی کوتاه به این نتیجه رسیدیم که باید عطای طبیعت را در این نقطه به لقایش بخشید و در جستوجوی مأمن دیگری باشیم که بازهم عمو رحیم بزرگی کرد و یکی دیگر از باغهای خود را که از امکانات بهتر و سرپناه بزرگتری برخوردار بود به ما پیشنهاد کرد. بلافاصله به سمت آنجا حرکت کردیم. در طول مسیر از روی یک پل عبور کردیم که رودخانۀ زیبا و خروشان زیار در زیر آن جریان دارد. این رود از ارتفاعات فیروزکوه سرچشمه میگیرد و پس از پیوستن به رود هراز به دریای خزر میریزد. در کنار رود توقف کردیم و با رود یکیدو عکس گرفتیم. از این نقطه کمی به شیب جاده افزوده شد. در بالاتر و در یک محیط مسطح به نقطهای رسیدیم که باید از رود عبور کنیم، اما نه پلی وجود داشت و نه ماشینها میتوانستند بهراحتی از آن بگذرند. بعد از کمی مشورت به این نتیجه رسیدیم که عمو رحیم تراکتورش را بیاورد و در صورت گیر کردن ماشینها، آنها را بکسل کند.
در فاصلهای که منتظر تراکتور بودیم، پیاده شدیم و در گرمای آن ساعت از روز، در کنار رود شروع به قدم زدن کردیم. گاهی هم کفشها را درمیآوردیم، پاچههای شلوار را بالا میزدیم و وارد آب یخفام رود میشدیم. نوشیدن یکیدو فنجان چای زغالی که از طرف بومیهای خونگرم به ما هدیه شد، بر صفای این توقف کوتاه افزود. خوشبختانه تمام ماشینها، جز یکیدو تا از آنها بهسلامت از رود عبور کردند. بعد مسیرمان را به سمت محل شبمانی که در بالادست قرار داشت، ادامه دادیم. خیلی زود به باغ باصفای دیگری رسیدیم که قرار بود شب را در آن به روز برسانیم. این باغ در دامنۀ ارتفاعات زیار و درست در نقطۀ مقابل دماوند باشکوه و پرعظمت قرار داشت. طبیعت در این نقطه چنان بکر و تازه است که تو گویی تازگی و طراوت فصل بهار اولین روزهای خود را پشت سر میگذارد و هیچگاه به ذهنت خطور نمیکند که قریب دو ماه از این فصل زیبا گذشته است. زمین با گیاهان و گلهای لطیف بهاری مفروش شده بود؛ بهگونهای که بدون اغراق در چنین محیطی به زیرانداز نیازی نبود و کافی بود تا دراز بکشید و لطافت و خنکای این فرش طبیعی را زیر تن خود حس کنید. هوا چنان آکنده از عطر گلهای بهاری بود که پنداری در یک عطاری غنی و سرشار از رایحههای گوناگون و مشامنواز قدم میزدیم. با غرق شدن آخرین پرتوهای سرخ و طلایی خورشید در دریای آسمان، نسیم بهاری کمکم، بار دیگر از طرف قله شروع به وزیدن کرد و آهستهآهسته خود را به جمع گرم و صمیمی ما رساند. طبیعتدوستان بادگیرها را از کولهها و ماشینها بیرون آوردند و خود را با آنها پوشاندند.
طولی نکشید که همنوردان آتش باصفایی را روشن کردند و کتریهای آب را روی آن قرار دادند. چه کیفی دارد نوشیدن چای زغالی و لبسوز در فضای خنک کوهستان! نسیم خنک به زیر پوستمان میخزید و تن و بدنمان را رندانه قلقلک میداد. نوشیدن چای دودی در آن هوا درون آدمی را گرمای مطبوعی میبخشید. پس از صرف شام، دورهمی کنار آتش ادامه پیدا کرد و همنوردانِ هنرمند سازهای خود را کوک کردند و نوای خوش موسیقی را چاشنی آن فضای جادویی ساختند. گویی طبیعت بکر و روح آزاد هنرمند به هم درآمیخته و دل و جان را بر سر شوق و ذوق آورده بود؛ هرکسی به فراخور سر سوزن ذوقی که داشت، به کاروان و بزم موسیقایی پیوست و با نوای خوش موسیقی، هر آنچه در پیمانۀ دل داشت رها کرد. موسیقی تیر خود را بر یکایک دلها نشاند و همه را به وجد و خروش آورد. دوستان همنورد گرداگرد این آتش باصفا دستافشان و پایکوبان کارناوال موسیقی را همراهی میکردند و با تکتک سلولهای خود، لذتِ بودن در چنین فضایی را در پیالۀ جان میریختند. صد افسوس و هزاران دریغ که زبان الکن بنده قاصر از توصیف اینهمه لذت و قلمِ ناقص حقیر ناتوان از بیان اینهمه زیبایی و صفاست. به قول معروف شنیدن کی بود مانند دیدن؟ فقط باید دوست طبیعت بود و در هر زمان از سال که طبیعت انسان را میخواند، به او لبیک گفت و خود را به دامان این مادر پُرمهر سپرد تا مهر خود را جرعهجرعه در کیمیای جانمان بریزد و به التیام زخمهای روحمان برخیزد. طبیعت پنجرۀ چشم و دل انسان را به جلوههای زیبای خود میگشاید و با اکسیر آرامش که جرعهجرعه در ساغر روح میریزد، زنگار اندوه را از آسمان دلها میزداید. کمکم این شب بهیادماندنی نیز مانند تمام شبهای خوش و خاطرهانگیز، به نیمههای راه خود رسید و این بار فرشتۀ خواب ما را به خویش خواند. خیلی سریع آمادۀ خواب شدیم. خواب چه لذتی دارد؛ در فضایی که بسترتان زمین، لحافتان آسمان، چراغهای اتاقخوابتان ستارگان زیبای آسمان شب و کولرتان نسیمی باشد که نرمنرمک به زیر پوستتان میخزد.
خیلی زود در این فضای مطبوع خواب شیرینی ما را در ربود، اما صدای خروپف یک همنورد و صدای گفتوگوی چند نفر که هنوز تسلیم خواب نشده بودند، خواب را از چشمان ما تاراند و تا دمدمای سپیدهدم و هنگامۀ تسبیحگویی صبحگاهی پرندگان، دلدار لطیف دلنازک خواب که رنجیده بود، با ما همآغوش نشد. حیف که خواب خوش در چنین فضایی بیش از یکیدو ساعت طول نکشید!
با بیدارباش سرپرست گروه، ساعت شش از خواب شیرین بامداد رحیل برخاستیم و سر و صورت خود را با آب سرد کوهستان، صفا دادیم. همنوردان زحمتکش قبل از ما بیدار و چای زغالی و نیمروی آتشی را برای صبحانه اعضای گروه آماده کرده بودند. صبح باشد و نسیم صبحگاهی، پرتوافشانی طلایی خورشید باشد و موسیقی گوشنواز پرندگان، تو باشی و دامان تَری از طبیعت بکر بهاری و چشم در چشم دماوند مغرور و باعظمت… چه چیزی این عیش را به کمال میرساند؟ موسیقی روحافزایی که سالهاست در گوش جانت طنینانداز است و راوی قصۀ میلیونها عاشقیست که دل و جانِ از تبار جنت را چنین میبازند. چقدر سر حالت میسازد گوش دادن به نوای ملکوتی خسرو آواز ایران!
یکی از همنوردان خوشذوق، با پخش یکیدو کار از صدای داوودی استاد شجریان، صبح ما را حسابی ساخت و نوای بهشتی خسروی آواز ایران انگیزه و انرژی وصفناشدنی در جانمان ریخت. یکی دیگر از هنرمندان گروه، تار خود را برداشت و با زخمههایش بر سیمهای تار، دلهایمان را سرشار از عشق و شور ساخت و حب هنر آواز را در دلهای تکتک اعضای گروه انداخت. گروهی با زمزمه و گروهی با صدایی که از عمق جان برمیخاست، به نوای تار و هوای طبیعت پاسخی درخور دادند. پس از یکیدو ساعت که باز به دورهمی و صرف صبحانه گذشت، بالاخره حدود ساعت ده صبح بود که بهطرف آبشار شیخعلیخان که در بالادست و در فاصلۀ نهچندان دوری قرار داشت حرکت کردیم.
بازهم از نقطهبهنقطۀ مسیر، بوی تازگی بهار به مشام میرسید و طبیعت خوان کریمانۀ خود را با گیاهان بهاری مانند شنگ، ترشک، پونههای معطر کوهی، آویشنهای مسحورکننده و شکوفههای سفید درخت سیب وحشی آراسته بود و هر رهگذری را به خویش میخواند. مسیر آبشار در کمتر از یک ساعت طی شد. حدود ساعت یازده خود را به آبشار یخفام شیخعلیخان رساندیم. بر سنگهای کنار آبشار نشستیم، گوش جان را به غرش رود سپردیم و از پاشیدن ریزدانههای الماسگونی که آبشار بر سر و رویمان میریخت، حظ وافر بردیم. موسیقی خوش آب، نسیم خنکی که از آن برمیخاست و گرمای آفتاب که داشت خود را دزدانه به وسط آسمان میرساند، همه و همه مرا وسوسه میکردند که خود را به این آب روحافزا بسپارم و از این خوان طبیعت بیبهره نمانم؛ برای همین خیلی سریع کفشها و جورابهای خود را کندم و پای در میان آب گذاشتم. کمی در میان رود قدم زدم و در وسط آن، لَختی بر یک سنگ نشستم و دل را غرق اینهمه خوشی و لذت ساختم، اما سردی شگفتانگیز آب، بیش از چند دقیقه به من اجازۀ همآغوشی با خود را نداد و مجبور شدم خیلی سریع از این میعادگاه عشق پا پس کشم و بازهم به سنگهای کنار رود پناه ببرم. این لحظات خوش هم مانند تمام دقایق شیرین، بهسرعت گذشت و ما با اعلام سرپرست گروه، به سمت پایین بازگشتیم. ناهارمان آبگوشت لذیذی بود که دوستان آن را از دیشب بار گذاشته بودند.
باز لحظات فراق فرارسید. ما باید ناگزیر از اینهمه لطف و زیبایی دل میکندیم و بدرود میگفتیم. حدود ساعت پانزده، بهناچار این محیط زیبا و خاطرهانگیز را ترک کردیم و رهسپار تهران شدیم.
به حرمت عشق از تمام کسانی که زحمت برنامهریزی و اجرای این برنامۀ بهیادماندنی را کشیدند، بهویژه عمو رحیم که با سخاوتی حاتموار، ملک و منزل خود را درنهایت صمیمیت و مهربانی در اختیار ما قرار داد، سپاسگزاریم و بهرسم قدرشناسی دستان پرمهرشان را درنهایتِ صمیمیت میبوسیم.
جای سایر دوستان سبز
صلاحالدین محمدی
24 اردیبهشت 1402