سفرنامه استانبول در ایستگاه آخر
فاطمه جوادیان: کارشناس نابینایان آموزشوپرورش استثنایی گیلان
با سارا در سربالایی حرکت میکنیم. صورتهایمان از سرما و بارش برف بیحس شده است. بیشتر راه را آمدهایم. فکر کنم یکی از روزهای سرد استانبول است. حمام ترک را فرزانه به من معرفی کرد و فرزانه را یک دوست ایرانی. فرزانه یک برادر نابینا دارد که در شهر دیگری زندگی میکند. او شمارهای به من داد و گفت که میتوانم با آنها تماس بگیرم. گفت که انگلیسیشان خوب است و در ادامه چند عبارت کوتاه، اما کاربردی ترکی را هم به من یاد داد. صحبت با کسانی که انگلیسی زبان بومیشان نیست، این ویژگی را دارد که هر دو بهجای آنکه غلظت لهجهمان را به دیگری یادآور شویم، تلاش میکنیم منظورمان را به یکدیگر بفهمانیم؛ گاهی با تأکید روی کلمهای و گاهی با اجرای نقشی که معنی آن کلمه را نشان میدهد و زمانی هم بیان آن کلمه به زبانهای دیگر، اگر بدانیم و بتوانیم مثل ترکی، عربی، فارسی و… .
حمام در قسمت اِسپا یا همان ماساژ هتل قرار دارد. در آنجا کادِک به همراه دو همکار دیگرش منتظر ما هستند. از سر تا پا خیس شدهایم. بارانیهایمان را میگیرند و مرا به سمت یک کمد رمزدار راهنمایی میکنند. لباسهایم را در کمد میگذارم. آنها یک حوله روی شانههایم میاندازند و یک جفت دمپایی یکبارمصرف هم میگذارند جلوی پایم. بعد مرا به سمت سونای خشک میبرند. سارا هم سشواری در دست میگیرد تا موهایش را خشک کند. در اتاق سونا نشستهام که متوجه میشوم لباسهایمان را به آنجا میآورند تا در مدتی که اینجا هستیم، زودتر خشک شوند.
بازوی کادک را گرفتهام. او مرا از میان چند در عبور میدهد. خوشبختانه سطح زمین صاف است و مانعی وجود ندارد. دستم را روی لبۀ یک تخت سنگی میگذارد و از من میخواهد روی آن دراز بکشم. سطح سنگ را لمس میکنم؛ صاف و تمیز است. حولهای را که از روی شانههایم برداشته، گذاشته است زیر سرم.
اولین ظرف بزرگ آب را که آرام و یکنواخت روی بدنم میریزد، گویی چیزی در درونم رها میشود. به خودم میآیم و میبینم زدهام زیر آواز. صدایم پیچیده است در فضای گنبدیشکل حمام. هرچه از هایده و دلکش و محمد اصفهانی و دیگران به یاد دارم میخوانم. گاهی که فقط نفس میکشم، از آوازخواندنم تعریف میکند و میپرسد که آیا خوشحال هستم؟ دستهای کادک گویی خستگی دهها سال را از جانم به در میبرد. با ظرف بزرگی از کف که بهآرامی تا زیر گردنم میریزد، غافلگیر میشوم و تا مرز کودکی پیش میروم. دستهای کوچک، اما قدرتمندش مرا در میان کفها ماساژ میدهد. هرچه بگویم نمیتوانم حال خوب آن لحظهها را وصف کنم. از آن وقتهایی است که دلت میخواهد همانجا ته دنیا باشد.
مراسم شستشو، آبکشی و خشک کردن که تمام میشود، کادک و دوستانش مرا به سمت کمد راهنمایی میکنند. لباس زیر یکبارمصرفی را که در ابتدا به من دادهاند، در پلاستیک میگذارم و به کادک میدهم تا در سطل زباله بیندازد. آنها سه دختر جوان اهل اندونزی هستند که در این هتل کار ماساژ و حمام ترک را انجام میدهند.
عصر سارا مرا به یک کوکورِچفروشی در بشیکتاش میبرد تا میدیه یا همان صدف بخوریم. برایم سخت است، اما همین تجربههای تازه است که به سفر معنا میبخشد. باید دو نیمدایرۀ صدف را که روی هم قرار دارد، بهصورت افقی، در دو جهت مخالف و بهآرامی حرکت دهیم تا صدف باز شود. در کفۀ زیرین، خوراک صدف تازه و برنج قرار دارد؛ تقریباً بهاندازۀ یک قاشق غذاخوری. سارا دوربینش را رو به من گرفته است. در قاب تصویر خانمی در حال باز کردن صدف، یک بشقاب با تعدادی صدف در میان آن و تصویر رهبر محبوب مردم ترکیه، آتاتورک، بر دیوار مغازه دیده میشود.
در راه برگشت برای سارا یک گلدان گل میخرم. هرچه سعی میکند، منصرف نمیشوم. میدانم که آن گل را دوست دارد. وقتی از کنار مغازهها و خانهها و آدمها عبور میکنیم، سارا همهچیز را برایم توضیح میدهد. از کنار گلفروشی که میگذریم، میماند و یک گل را نشان میکند تا بعدها برای خودش بخرد. از او میخواهم گل را به من هم نشان بدهد. قیمتش را میپرسم. از صمیم قلب میخواهم هدیهای برایش بگیرم که دوستش داشته باشد. آقای گلفروش یک گلدان کوچک هم به من هدیه میدهد.
روز آخر، ساعت نُه صبح، از خانه خارج میشویم. سارا شبِ پیش چمدانم را بسته است. خریدهایم زیاد است، اما او ماهرانه، همه را در چمدان جای داده است. تاکسی میگیریم و بعد از آنهم سوار اتوبوس بینشهری به نام «هاواییست» میشویم. نزدیک فرودگاه خانم پلیس با تفنگی در دست و سگی در کنارش ایستاده است. صف پرواز فضای مناسبی است تا آخرین حرفهایمان را بزنیم. وقتی نوبت به ما میرسد تا کارت پرواز را بگیرم، به خانمی که مأمور پرواز است توضیح میدهم که در ادامۀ مسیر به ویلچر و همراه نیاز دارم. او هم حرفهای مرا تکرار میکند تا مطمئن شوم که منظور مرا فهمیده است. آنها مرا «مادام» صدا میکنند. زمان بازرسی بدنی اجازه میگیرند که آیا آماده هستم یا نه. بعد از آن هم دستم را روی لبۀ پارتیشن میگذارند تا در موقعیتی نامعلوم رها نشده باشم. بعد سارا میآید و مرا به سمت ویلچر برقی هدایت میکند؛ یک ماشین یکنفرۀ روباز که جایگاهی هم در پشت صندلی دارد تا شخص همراه یا همان راننده روی آن بایستد و ماشین را هدایت کند.
سارا را در آغوش میگیرم. موهای بلند و زیبایش در تابش نور آفتاب کمی گرم شده است. راننده حرکت میکند و من تا جایی که صدای سارا را میشنوم، به سمتش دست تکان میدهم. میدانم که او هنوز مرا میبیند. آقای راننده گاهی بهوسیلۀ بوق که صدایی الکترونیک دارد و گاهی هم با فریاد مردم را کنار میزند. در میانۀ راه به او پنجاه لیر انعام میدهم که با خوشحالی از من میپذیرد.
مصطفی در بیست دقیقۀ آخر پرواز در صندلی کناری من مینشیند. پیش از او مرد کمحرفی نشسته بود که گه گاهی زمان پذیرایی مرا راهنمایی میکرد. صندلیها طوری درهمفشردهاند که مرا به یاد مینیبوسهای دهۀ شصت میاندازد. مردم بارها را با فشار در کابینهای بالای سرمان جا دادهاند. چقدر این پرواز با پرواز آسمان متفاوت است! البته بعد از پرواز متوجه میشوم که خلبان با مهارت تمام هواپیما را چنان هدایت کرده است که تأخیر یکساعته را به بیست دقیقه کاهش داده است. مصطفی تعریف میکند که آمده است تا برای دوستش که در اکباتان کلاهفروشی دارد، کلاه انتخاب کند و سفارش بدهد. او جوان خوشصحبتی است.
در تهران بهشدت برف میبارد. وقتی بر زمین مینشینیم، درمییابم که دوباره به فیلترشکن نیاز پیدا کردهام. مصطفی از طریق بلوتوث یک فیلترشکن برایم میفرستد. او به من اطمینان میدهد که تا درِ خروجی فرودگاه مرا همراهی میکند. عکسی را که سارا از چمدانم گرفته است، به او نشان میدهم. او و دوستش از آن عکس میگیرند و بهراحتی چمدانم را پیدا میکنند. چمدانها روی چرخ هستند. من دستم را روی دستۀ چرخ گذاشتهام و در کنار مصطفی راه میروم. برای لحظهای او چرخ را به دست برادرش میدهد و دنبال کاری میرود که در همان وقت رانندۀ فرودگاه از راه میرسد، چمدانم را برمیدارد و همراه با من از برادر مصطفی دور میشویم؛ بیآنکه فرصتی بشود مصطفی بیاید تا از او بهخاطر محبتهایش تشکر و با او خداحافظی کنم.
بهمحض اینکه در ترکیه بلیت برگشت را گرفتم، با راننده هماهنگ شدم تا مرا از فرودگاه به رشت برساند. او در ابتدای سفر هم مرا به فرودگاه رسانده بود. شمارهاش را داشتم تا اگر باز هم نیاز شد از ایشان سرویس بگیرم. راننده مسیر را خوب میشناسد، اما جاده بر اثر بارش برف بسیار خطرناک شده است.
سحرگاه روز دوشنبه راننده چمدانم را جلوی واحد آپارتمان بر زمین میگذارد.
آن دمی را که در آنیم غنیمت شِمُریم
شاید ای دل نرسیدیم به فردای دگر
باشد که خواندن این سفرنامه برای شما خوانندۀ گرامی نکتهای داشته باشد برای دانستن، برای فکر کردن و برای آغاز حرکتی نو در زندگی.
روزهایتان پر از شوق زندگی!