هومن اصفهانی رو خیلی تصادفی در واگن رستوران قطار دیدم. داشت میرفت کرمان تا با تعدادی از دوستانش به گندم بریان، یکی از گرمترین نقاط ایران و جهان بره. مردی بود 49 ساله که لحن و گفتار دلنشینش جذبم کرد. کنارش نشستم و ازش خواستم در لابهلای صدای همهمه گفتگوی دیگران و تقتق چرخهای قطار، قصهاش رو برام بگه. شیرینترین و تلخترین لحظه خاطراتش وقتی بود که داستان کفش کلارکش رو با زهرخند تعریف کرد. میگفت دمدمههای عید برای اولین بار یه کفش گرون قیمت مارک برای خودش خریده بود. لذت میبرد از سبکی و نرمی کفش جدیدش. وقتی توی سالنهای اداره راه میرفت و کفشش جیرجیر صدا میداد، کلی کیف میکرد. از طرف دیگه خونه تکونی بود و باید چیزهای کهنه رو دور میریخت تا فضا برای وسایل و لوازم تازه باز بشه. به خاطر همین یه روز قبل از این که بره سر کار، کفش قبلیش رو از جا کفشی برداشت و سر راه گذاشتش کنار سطل آشغال کوچه. توی محل کار هم پاش رو انداخت روی پا و قیافه گرفت که یه کفش با حال پوشیده. ولی خوشحالیش زیاد طول نکشید. وقتی درباره راحتی کفشش با همکارش صحبت کرد، دوستش خیلی با تعجب ازش پرسید کجای این کفشی که پاته، نوه؟ هومن خیس عرق شد و به کفشش دست زد و فهمید کفش همرنگ قبلیش رو پوشیده و اشتباهی کفش کلارکش رو دور انداخته. اینجا بود که به قول خودش سخت با برهوت حقیقت برخورد کرد و دید دیگه نمیتونه مشکل بیناییش رو نادیده بگیره.
آخه از همون دو سه سال اول زندگی، مامان و باباش متوجه شده بودند چه در شنوایی و چه در بینایی گیری داره. در تاریکی خوب نمیدید و نمیتونست وسایل رو اگه کوچیک بودند، پیدا کنه. صداش هم میزدند، متوجه نمیشد و سرش رو برنمیگردوند. دکتر که رفتند، فهمیدند سندرم آشر داره. سندرمی از خانواده بیماری چشمی آرپی که همراهه با افت تدریجی شنوایی و بینایی؛ بنابراین از همون بچگی شب کوری داشت و در کنارش کمشنوا بود. ولی دیدش تا حدود 45 سالگی توی روز معمولی بود و با داشتن بینایی و زدن سمعک، کمشنواییش هم مشکل خیلی بزرگی براش درست نمیکرد. به صورت عادی درسش رو خوند؛ به مدرسه و دانشگاه رفت؛ مدرک کارشناسی حقوقش رو گرفت؛ سر کار رفت؛ ازدواج کرد و بچهدار شد. ولی… .
دیگه ذره ذره در چهار پنج سال اخیر دامنه سوتیهای ناشی از ندیدنش زیاد شد. درست چهره آدمها رو تشخیص نمیداد و نیاز داشت خودشون رو بهش معرفی کنند. استقلال فردیش در تردد و انجام امور شخصی و کاری کم شد. توی محل کار و کوچه و خیابون زیاد با افراد برخورد میکرد که وقتی خانم بودند، داستان میشد. نمیتونست متون کاغذی رو بخونه که توی شغلش خیلی مشکل به وجود میآورد. آخه کارشناس و مشاور حقوقی یه سازمان دولتی بزرگ بود. مجبور شد اول از ذرهبین دستی استفاده کنه و بعدش هم به مدلهای الکترونیکیش رو بیاره تا همچنان مطالعهاش برقرار بمونه. از باقیمانده بیناییش کمک میگرفت و از نرمافزارهای درشتنمایی کامپیوتر و گوشی همراه استفاده میکرد و زور میزد مطالب بینایی رو مثل نامههای اداری، بخونه. افت بیناییش همین جا متوقف نشد و کمکم به جایی رسید که دست به دامن کتابهای صوتی و نرمافزارهای صفحهخوان افراد نابینا شد و اگه امکان دسترسی به تجهیزات و نرمافزارهای مخصوص افراد نابینا نبود، از دوستان و همکارانش درخواست میکرد نوشتههای بینایی و نامههای کاریش رو بخونند. برای جابهجایی شهری هم عصای سفید دست گرفت. حالا مشکل شنوایی هم بیشتر اذیتش میکرد و مجبور میشد در موقعیتهای زیادتری از بقیه کمک بگیره. مثلاً چون نمیتونست جهت حرکت ماشینها رو تشخیص بده، حتماً باید با کسی از خیابون رد میشد. به خاطر همین میگشت و مؤسسات و افرادی رو پیدا میکرد تا بهش یاد بدند چطور با انواع وسایل، تجهیزات و نرمافزارهای توانبخشی افراد دارای آسیب بینایی و شنوایی کار کنه.
افت بینایی که شدت گرفت، خانواده و نزدیکان کمکم نگران شدن آیا هومن همچنان میتونه یه زندگی معمولی داشته باشه و اون رو مدیریت کنه یا نه؟ به اجبار بخشی از وظایف زندگی مشترک رو به همسرش محول کرد. مثلاً دیگه نمیتونست حضوری به مدرسه دخترش بره تا امور تحصیلیش رو پیگیری کنه. نه تردد به اونجا براش راحت بود و نه پیدا کردن مسئولانش. دائم در مهمونیهای خانوادگی سوتی میداد. براش رفت و اومد به مهمونیهای خانوادگی و حرکت در فضای خونه اقوام سخت بود. حین غذا خوردن کثیف کاری میکرد. گاهی سایر خانمهای فامیل رو با همسرش اشتباه میگرفت. حتی توی خونه خودش هم مکرر دختر و خانمش رو به علت شباهت قد و قواره به جای هم میگرفت. وقتی هم میخواست در امور خونه کمک کنه، خراب کاری به بار میآورد. مثلاً متوجه چکیدن آب زباله در راهروی ساختمون نمیشد و همسایهها رو شاکی میکرد. ولی وقتی همه این اتفاقها میافتاد، با خونسردی شرایط جدید بیناییش رو به دیگران توضیح میداد و میگفت قصد جسارت و مزاحمت نداشته و از اشتباهاتش عذرخواهی میکرد. معمولاً هم دیگران همراهش میشدن و میبخشیدنش.
از طرف دیگه بعد نابینایی هومن، برای مسئولان سازمانی که توش کار میکرد، ابهام و تردید درست شد که آیا کارمند نابیناشون هنوز میتونه وظایف کاریش رو انجام بده و به درستی حق سازمان رو در محاکم دادگستری و سایر ادارات مطالبه کنه و مدافع اونها باشه؟ اول برای هومن سخت بود از کسی کمک بگیره. حس کهتری و حقارت و ضعف پیدا میکرد. ولی خوب ذره ذره نیازمندی تمامی انسانها رو به هم پذیرفت و از سازمان محل خدمت و سایر افراد برای پیش بردن امور شخصی و کاریش درخواست کمک کرد. در عوضش هم حواسش بود تعامل دو طرفه با همکاران و فامیلش برقرار کنه و از طریق تخصص حقوقیای که داشت، در مشکلات همراه اونها باشه. کارفرماش برای کمک یه نیروی کاری دیگه به عنوان مافوق در نظر گرفت و بخشی از وظایف شغلی هومن رو بهش سپرد و ازش خواست بر کارهای اون نظارت کنه. از طرف دیگه یه همکار تازه به بخش هومن اضافه کرد تا در انجام امور مختلفی مانند رفت و آمد به جلسات حقوقی، خواندن پروندههای اداری و نوشتن مطالب کاری همراه هومن باشه. استثنائاً هم اجازه داد هومن با این که کارشناس بود، از سرویس رفت و آمد مدیران ارشد سازمان استفاده کنه. هومن با کمک امکاناتی که در اختیارش قرار گرفت دوباره تونست فعالیتهای کاریش رو از سر بگیره. کار کردنش باعث ایجاد حس تعجب و احترام در بین مسئولان دادگستری و شعب دادگاه میشد و اونها هم معمولاً فرایند پیگیری پروندههای حقوقیش رو تسهیل میکردند. برای هومن به علت نابینایی و کمشنوایی، چندین برابر آراستگی ظاهری و نزاکت و متانت در گفتار اهمیت داشت تا بتونه بر دیگران تأثیر بذاره. وقتی کاری رو انجام میداد به ویژه در محاکم قضایی، لازم بود هیجانات منفیش رو مثل خشم و عصبانیت، مدیریت کنه و خونسرد بمونه. حتی اگه امور حقوقی توسط وکیل طرف دیگر دعوا، طوفانی و حق به جانب پیگیری میشد. چون نمیتونست نوشتهها رو درجا بخونه، قبل از هر جلسهای پروندهها رو با کمک همکاران و نرمافزارهای توانبخشی، خوب میخوند تا بر اونها تسلط کامل پیدا کنه. بعد هم متکی میشد به حافظهاش تا مدارک حقوقی لازم رو در طول دادگاه به یاد بیاره. اگر هم اشتباهی ناشی از ندیدن وسط کارهاش انجام میداد، با شوخی و مزاح نابیناییش رو پیش میکشید و شرایطش رو برای مسئولان توضیح میداد. از ظاهر چشمها و چهرهاش معلوم نبود که نابیناست. به خاطر همین عصای سفیدش رو به عنوان نماد آسیب بینایی، دست میگرفت تا بقیه متوجه نابیناییش بشن.
هومن چون دانش حقوقی داشت، بیشتر در امور مالی و اداری حساس بود. میترسید دیگران از درست ندیدن و نشنیدنش سوء استفاده کنن، حتی در امور روزمره زندگی. ولی گاهی در موقعیتهای جدیدی مانند بستن قرارداد اجاره مسکن، قرار میگرفت و مجبور میشد به بقیه اعتماد کنه. یا بعضی موقعها لازم بود کارت بانکیش رو به افراد بسپره تا برخی از امور مالیش رو انجام بدن. یه موقعها اطرافیانش بیحوصله بودن و جزئیات اسناد حقوقی و مالی رو مثل قراردادها و چکها، نمیخوندن و انتظار داشتن سریع هومن موارد رو چشم بسته امضا کنه. در چنین شرایطی، هومن همیشه عواقب و خطرات احتمالی رو بررسی میکرد و اگه لازم میدید درخواست میکرد تمامی مطالب رو براش بخونن یا بهش اجازه بدن اونها رو ببره و با کمک دوستان یا نرمافزارهاش مطالعه کنه. الآنم هومن بعد از پذیرش نابیناییش، یه سبک جدید برای زندگیش پیش گرفته و شیوه انجام کارهاش رو مثلاً غذا خوردن یا مطالعه، تغییر داده. دائماً امور و موقعیتهای تازه رو امتحان و تجربه میکنه و به دنبال راهحلهای جدید برای رفع مشکلاتشه.
هومن کارهای صدیق تعریف رو خیلی دوست داشت. پس نامه رو با شعر یکی از آهنگهای این خواننده تموم میکنم:
از نگاه یاران به یاران ندا میرسد!
دورهی رهایی رهایی فرا میرسد…
این شب پریشان پریشان سحر میشود!
روز نو گل افشان گل افشان به ما میرسد…
بخت آن ندارم که یارم کند یاد من…
حال من که گوید که گوید به صیاد من!
گرچه شد دل زار گرفتار به بیداد او…
عاقبت رسد عشق رسد…
عشق رسد عشق به فریاد من…
ساقیا کجایی کجایی که در آتشم…
وز غمش ندانی چه ها میکشد!
ساقی از در و بام در و بام بلا میرسد…
از این عشق چه ها میرسد…
از نگاه یاران به یاران ندا میرسد!
دورهی رهایی رهایی فرا میرسد…