یک گام تا اجاق: آمیزهای از استقلال، اعتماد و امنیت
نوشتهی الیزابت راس ترجمه میرهادی نایینیزاده
سخن سردبیر
در سال ۲۰۲۰، راس مدارک تئاتر و انگلیسی خود را از کالج مرکزی آیوا دریافت کرد. وی توانست با کمک سایر دانشجویان نابینای کالج، انجمن نابینایان آنجا را احیا کند. هم اکنون الیزابت در قسمت هنرهای نمایشیNFB و انجمن ملی وکلای نابینا مشغول به فعالیت است. با عضویت در دو کمیتهی ملی دیگر، او به دنبال اخذ مدرک کارشناسی ارشد هنرهای زیبا، در رشتهی نوشتن خلّاق است تا بتواند مطالب خود را به طور مؤثری با همه به اشتراک بگذارد.
اگه وقتی ده سالم بود بهم میگفتین: یه روز میاد که آشپزی میشه یکی از علاقههای آیندهی من، احتمالاً چیزای عجیب غریبی میشنیدین و چشای گرد شدهی منو میدیدین. اون موقع من فقط برای غذا پام تو آشپزخونه باز میشد و دغدغم البته غیر از در رفتن از کار، ناخونک زدن بود؛ اما باید بگم: معلم تلفیقی دورهی متوسطهی اول من (چاد) کاری رو کلید زد که نتیجش اینه که من الآن میتونم چهار نوع غذا برای ۴۰ نفر درست کنم.
چاد خیلی اصرار داشت که: آشپزی یکی از پایههای استقلاله؛ بدون توجه به اعتراض من، اون سعی کرد به خانواده من بقبولونه که آشپزی باید یکی از برنامههای آموزشی مخصوص من برای شروع دورهی متوسطه اول باشه. ما از چیزای راحت که من دوست داشتم مثل، درست کردن نیمرو و اسموتی شروع کردیم. مهمترین خاطرهی من از اون روزا پیدا کردن یه موش تو سینک آشپزخونه مدرسه بود؛ کشفی که فقط معلم علوم سال پنجم و شیشمم رو تحت تأثیر قرار داد.
درسته چاد به من جرئت کار تو آشپزخونه رو داد، اما من تو خونه کار خودمو میکردم. من تن به تمرین تکنیکهایی که انجامشون حتماً میتونست اون موقعها برام مفید باشه ندادم. چون والدین من بینا بودن، من فکر میکردم، خیلی راحت نیستن منو ترغیب کنن که از مهارتهای مخصوص نابینایی استفاده کنم. یادم هست وقتی میخواستم فِر رو خاموش روشن کنم یا مهارت کار با چاقو رو یاد بگیرم، مامانم با استرس منو تماشا میکرد و منتظر تموم شدن کارم بود. اون نمیدونست یه تشویق کوچیک چه قدر میتونه به من قدرت بده تا کارمو بهتر انجام بدم؛ اون هیچ وقت یه نابینا که با امنیت تو آشپزخونه کار بکنه رو از نزدیک ندیده بود. وقتی رفتم دبیرستان، با وجود تمام تلاش معلم آشپزی باز هم من دوست داشتم ظرف بشورم و کار واقعی غذا پختن رو بسپارم به دیگران. وقتی میرفتم کالج، فکر میکردم نابیناها میتونن آشپزی کنن، ولی اون نابینا من نیستم.
خوشبختانه من کالجم رو طوری انتخاب کرده بودم که باید تمام طول چهار سال تو خوابگاه باشم. من هیچ وقت مجبور نبودم خونهداری و آشپزی کنم. همون سال اول من دو تا دوست نابینا پیدا کردم به نامهای، کیتی و مریسا که قبل از تموم شدن سال، رفتن مرکز نابینایان لوییزیانا LCB)) و کلی تکنیک نابینایی یاد گرفتن. اونا وقتی برنامهی ۹ ماههی اونجا رو تموم کردن خیلی از قبل بهتر شده بودن. اونا به من نشون دادن: چه طوری شرکت در برنامهیLCB میتونه یه آدمو از این رو به اون رو کنه.
تحول کیتی و مریسا مثل یه دونه بود که تو قلبم جوونه زد. توی دوران چهار سالهی کالج اونا هی از من میخواستن که: جنبههای مختلف نابیناییم رو طور دیگهای ببینم. این موضوع شامل آشپزی هم میشد. ما همهی کارایی که برای پختن غذا لازم بود، با هم انجام میدادیم. از فکر کردن به اینکه چی میخوایم بپزیم تا تهیهی لیست خرید، رفتن فروشگاه، آماده کردن غذا و خب حتماً شست و شوی بعد خوردن. استقلال و خودکفایی اونا بدجوری خوب بود.
وقتی درسم تموم شد، منم میخواستم هر چی اونا تو LCB یاد گرفته بودن رو بلد باشم. با اینکه دورهی آموزشی من افتاده بود توی اوج کرونا، ولی بازم همه چی خیلی خوب پیش رفت. کانراد و کامرون مربیهای من بودن توی امور خونهداری و برام خیلی شمرده توضیح دادن که دقیقاً باید توی مدت دوره چی کار کنم. اونا اول به من یاد دادن چه طوری باید با امنیت کامل توی آشپزخونه رفت و آمد داشته باشم و چه طوری یه سیستم منظم داشته باشم که مواد کارم با دیگران قاطی نشه. بعداً ما سراغ چالشهای سختتری رفتیم. خوب یادمه کانراد مجبورم کرد دو ماه پشت سر هم یه شیرینی رو بپزم فقط برای اینکه من فکر میکردم دنبال همزن برقی گشتن تلف کردن وقته و با دست مواد رو هم میزدم. اون تشویقم میکرد وقتی باید دنبال همزن بگردم، فکر سیستماتیک داشته باشم. باید ۲۳ تا کابینتو باز و بسته میکردم تا بتونم کارمو شروع کنم. (راستش من بعضی درهای کابینتو محکم میکوبیدم و هنوزم فکر میکنم شیرینیهای اولم خیلی بهتر بودن.)
کانراد به من یاد داد باید از شکستهام درس بگیرم و نذارم اونا منو نابود کنن. اون بهم ثابت کرد غذا درست کردن تو آپارتمان خودم میتونه جالب باشه حتی اگه، خطر آتیش زدن رو هم در نظر بگیریم. بالاتر از همه چیز، حالا کانراد رفیق و استاد من شده بود. کسی شده بود که من فکر میکردم میتونم مثل اون باشم؛ مخصوصاً حالا که داشتم رشد چشمگیر خودمو میدیدم. من میدونستم وقتی حالم بد باشه یا بخوام گریه کنم، اون یا با یه جوک خفن یا با یه رسپی عالی آمادس که منو از این حال در بیاره. راهنماییهای کانراد یه مقدار منو به آشپزخونه برگردوند تا با دونستن اینکه ممکنه دفعهی اول نتونم موفق بشم، یه چیز جدید رو امتحان کنم.
خیلی ناراحت شدم وقتی کانراد مجبور شد برای دنبال کردن برنامههاش وسط کار از LCB بره؛ اما خب این فرصت رو هم به من داد تا کارم رو با کامرون ادامه بدم؛ یه مربی عالی دیگه که حتی تجربههای خیلی بهتری باهاش داشتم. کامرون بود که بهم تکلیف کرد که چالشهای خودمو با انواع وعدههای غذایی پشت سر بذارم. هر کدوم از این چالشا منو وادار میکرد که یه پروتئین، سبزی، غله و یا نوشیدنی رو از نقطهی آغاز کار آماده کنم.
من توی جون ۲۰۲۱ تونستم انواع وعدههای غذایی سخت و آسون رو تهیه کنم. ذهن سیستماتیک من به نقطهی اوج رسیده بود. حالا خودم لیست خرید جمع و جور میکردم. حالا تهیهی وعدههای غذایی هم جالب بود هم آموزنده. واقعیت اینه که تدارک دیدن غذا برای ۴۰ نفر، یکی از جذابترین تجربههای منه. درسته حالا من یه ذهن سیستماتیک داشتم: ولی درست کردن این حجم از غذا همیشه کلی گیر داره. اول باید میرفتم یه آشپزخونهی بزرگ و نا آشنا و ظرفهایی که احتیاج داشتم رو پیدا میکردم. بعد باید میفهمیدم چه قدر پاستا نیاز دارم. تو این مدت، البته کلی آدم کنارم بودن و ناملایمات کار اول رو برام راحت میکردن. روز مهمونی مامانم با خالم و دوستش که اتفاقاً معلم سابق آشپزی من بود اومدن تا نتیجهی تلاشهامو ببینن و اونا هم مثل من کلی خوشحال بودن. درسته الآن من به اندازهی دورهی آموزش آشپزی نمیکنم، اما همیشه برای این کار آمادم و باید بگم تعداد ویدیوهایی که درباره آشپزی دارم و دیدم از خیلیا بیشتره. حالا دیگه خیلی با خود ده سالم فرق کردم.
امیدوارم داستان من بتونه به والدین و آموزگاران نابینا کمک کنه که یه گام به استقلال و امنیت فردی نزدیک بشن. اونا باید بدونن ما نابیناها خیلی میتونیم فراتر از حد انتظار باشیم. شما هم هر کاری که باید بکنید تا یه نابینا شروع کنه انجام بدین. حتی اگه برداشتن یه قاشق باشه.