نگاهی به نمایشگاه صدای صحنه ایران

فاطمه جوادیان (کارشناس نابینایان آموزش و پرورش استثنایی گیلان)

0

بازدید از نمایشگاه توسط یک فرد نابینا

در صفی طولانی که به ورودی نمایشگاه منتهی می‌شود، کنار همراهان بینا ایستاده‌ام. صف به‌کندی حرکت می‌کند. یکی از همراهان پوستر نمایشگاه را می‌خواند؛ پوستری که بر سردر نمایشگاه نصب شده است.

با ورود به حیاط نمایشگاه، فضای آن را حس می‌کنم. در مرکز حیاط، حوضی قرار دارد که صف از اطراف آن عبور می‌کند. در گوشه‌ای، مردی صنایع‌دستی می‌فروشد. گوشواره‌ای از او می‌خرم؛ گوشواره‌ای با طرحی پاییزی، ترکیبی از رنگ‌های زرد، قرمز و نارنجی. آویز آن از جنس نمد است که در میانه‌اش نیلوفری فلزی خودنمایی می‌کند و منگوله‌ای زرد و سبک از آن آویزان است.

صف همچنان پیش می‌رود. به میانه حیاط رسیده‌ایم. حوض پرآب، با کفی از جنس شیشه، جلوه‌ای متفاوت دارد. بازدیدکنندگان از بالا، افرادی را که در زیرزمین در حال حرکت‌اند، از میان آب و شیشه کف حوض تماشا می‌کنند. ناگهان متوجه می‌شوم که روی یک میز، راهنمای بریل نمایشگاه کنار یک گلدان قرار گرفته است. مرا کنار میز می‌برند تا راهنما را بخوانم.

کف دست‌هایم را که از سرما سرد شده، به هم می‌مالم تا کمی گرم شوند. راهنما کتابچه‌ای حدوداً ۵۰ صفحه‌ای با شیرازه‌ای سیمی و بدون جلد است. آن را از همان جایی که باز است، می‌خوانم. اطلاعاتی درباره نمایشگاه ارائه شده؛ مطالبی که افراد بینا می‌توانند آن را کنار هر سوژه بخوانند. همراهانم مشتاقانه گوش می‌کنند تا من بخوانم و از محتوای نمایشگاه آگاه شوند. قصد دارم به ابتدای کتابچه برگردم، اما هر بار که می‌خواهم ورق بزنم، به من هشدار می‌دهند که مراقب گلدان باشم. جلدی از جنس متفاوت ندارد که بتوان آن را به‌راحتی تشخیص داد. فنر ۳۶۰ درجه است و صفحات کاملاً چرخان هستند، اما انگار این راهنمای بریل فقط برای قرار گرفتن کنار گلدان تهیه شده است. هنوز به صفحه اول نرسیده‌ایم که نوبت گروه ما برای ورود می‌شود.

ورود به نمایشگاه

صدای نوت‌های ساز بلز را می‌شنوم. کف پله‌ها سنسورهایی قرار گرفته‌اند که با گام گذاشتن روی آن‌ها، صدای بلز شنیده می‌شود. سنسورها گویی به‌صورت تصادفی عمل می‌کنند، یا شاید دستورالعملی برای عملکردشان وجود دارد که ما از آن بی‌خبریم.

پایین پله‌ها، وارد فضای بزرگ نمایشگاه می‌شویم. راهنما جلو می‌آید و نکاتی را بیان می‌کند: فیلم‌برداری و عکاسی آزاد است و تنها نیم ساعت فرصت داریم تا از نمایشگاه بازدید کنیم. ترتیب خاصی برای بازدید وجود ندارد؛ می‌توانیم از هر نقطه‌ای که بخواهیم شروع کنیم. این در حالی است که در راهنمای نمایشگاه، سوژه‌ها به ترتیب معرفی شده‌اند و اینجا همان شماره‌ها به خط بریل کنار هر سوژه درج شده است.

ما پنج نفر هستیم، اما علاوه بر ما، افراد دیگری نیز در نمایشگاه حضور دارند. به همراه یکی از دوستان، کنار صندوقچه‌ای چوبی می‌ایستم. دستگیره فلزی و قدیمی آن را لمس کرده، درِ صندوقچه را باز می‌کنم. یک جفت دستکش پلاستیکی در آن است. دوستم می‌گوید: «چیزی جز یک جفت دستکش سیاه نیست درِ صندوقچه را می‌بندم. زیر آن، کشویی با دری کمانی‌شکل قرار دارد. جالب و زیباست. کشو را باز می‌کنم. عینکی درون آن است؛ قابی ظریف با دو عدسی شیشه‌ای. شاید متعلق به خانم فاخره صبا باشد؛ کسی که نمایشگاه در خانه او برپا شده است.

قفسه‌ها و کمدهای چوبی نمایشگاه را لمس می‌کنم. روی یکی از طبقات، تلویزیونی قدیمی و کوچک قرار دارد. آنتن آن رو به بالاست. پیچ‌هایش را می‌چرخانم، اما صدایی ندارد.

تجربه شنیداری نمایشگاه

به سمت صداهای مختلف حرکت می‌کنیم. هر بار یکی از همراهان، سوژه‌ای را کشف کرده، ما را به سمت آن هدایت می‌کند. در طول بازدید، این فکر در ذهنم شکل می‌گیرد که چرا دفترچه راهنما زودتر به دست من نرسید؟ ما یک ساعت و ۴۵ دقیقه در صف بودیم، اما هیچ نسخه‌ای از اطلاعات نمایشگاه در اختیارم قرار نگرفت.

در بخشی دیگر، دهانه جامی را روی گوشمان می‌گذاریم و دسته‌ای فلزی را به‌صورت عمودی می‌چرخانیم. از دهانه جام، آهنگی قدیمی پخش می‌شود. با حرکت دسته، صدا تغییر می‌کند؛ حالا گزارش فوتبالی از جام به گوش می‌رسد.

در گوشه‌ای دیگر، صفحه‌ای فلزی روی دیوار نصب شده که نام شهرهای مختلف جهان بر آن حک شده است. هر شهر یک ورودی آمپلی‌فایر دارد. سیمی را به دستم می‌دهند. سوکت انتهای سیم را که به هر ورودی وصل کنیم، آهنگی قدیمی از آن شهر پخش می‌شود. گویا در گذشته، امکان ضبط نداشتیم و فقط می‌توانستیم موسیقی‌هایی را که در شهرهای مختلف ضبط شده‌اند، پخش کنیم.

به پیشنهاد یکی از همراهان، در گوشه‌ای دنج، روی صندلی‌ای قدیمی می‌نشینم. صفحه‌ای از گرامافون را در دست گرفته‌ام. در حالی که گرما و نور چراغ مطالعه را روی دستم حس می‌کنم، عکسی یادگاری می‌گیریم. شاید اینجا محل مطالعه خانم صبا بوده است.

پایان بازدید و تأملی بر نمایشگاه

در بخشی دیگر، لوله‌هایی با دهانه‌ای به قطر حدود ۲۵ سانتی‌متر روی دیوار، از بالا به پایین نصب شده‌اند. انتهای این لوله‌ها با زاویه ۹۰ درجه به سمت مخاطب قرار دارد. گوشم را روی دهانه لوله می‌گذارم. صدای موسیقی‌ای خالص و بدون نویز پخش می‌شود.

در نقطه‌ای دیگر، نوار مغناطیسی کاستی روی دسته‌ای نصب شده که باید روی هد ضبط کشیده شود. با حرکت دسته، صدایی نامفهوم پخش می‌شود؛ شاید صدای آهنگی قدیمی بوده است.

همچنان که به مسیرهای مشخص‌شده نمایشگاه قدم می‌گذارم، راه‌های برجسته را زیر پایم حس می‌کنم، اما دقیقاً نمی‌دانم این مسیرها از کجا آغاز شده‌اند.

در ایستگاه پایانی، بازدیدکنندگان یک به یک یا دو به دو روی صندلی روبه‌روی دوربینی می‌نشینند. این دوربین از چهره افراد عکس می‌گیرد و نرم‌افزاری، تصویر آن‌ها را به امواج صوتی تبدیل می‌کند. نتیجه، به‌صورت یک کد QR در اختیار بازدیدکننده قرار می‌گیرد تا با اسکن آن، صدای امواج صوتی مرتبط با چهره خود را بشنود؛ صدایی که برای شنونده معنای خاصی ندارد.

پیش از خروج، از زیر سقف شیشه‌ای حوض عبور می‌کنیم. از آن سوی شیشه و آب، افرادی که در حیاط ایستاده‌اند، با لبخند برای ما دست تکان می‌دهند و ما نیز پاسخشان را می‌دهیم.

پیشنهادهایی برای بهبود نمایشگاه

۱. امکان ورود سریع‌تر برای افراد نابینا: ایستادن در صف‌های گروهی برای فرد نابینا دشوار است. بهتر است راهی برای اعلام حضور نابینایان به برگزارکنندگان در نظر گرفته شود.

۲. دسترسی به راهنمای نمایشگاه در صف انتظار: توزیع کارت‌های QR در صف، می‌تواند دسترسی برابر به اطلاعات نمایشگاه را فراهم کند.

۳. استفاده از راهنما: بهتر است یک راهنما، گروه‌ها را هدایت کند و توضیحات سوژه‌ها را ارائه دهد.

با سپاس از برگزارکنندگان نمایشگاه، این تجربه را به پایان می‌رسانم.

 

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

حاصل عبارت را در کادر بنویسید. *-- بارگیری کد امنیتی --