یادش به خیر، محترم خانم

فاطمه جوادیان

0

در آموزشگاه، ساعت شش و نیم در فلزی سالن غذاخوری به صدا در می‌آمد که صبحانه آماده است.

ساعت هفت آماده می‌شدیم و ساعت هفت و نیم همراه سایر دانش‌آموزان در صف صبحگاهی مدرسه می‌ماندیم.

بعضی بچه‌ها هم اول آماده می‌شدند و بعد صبحانه می‌خوردند.

ساعت هشت هم در صف‌های منظّم، درحالی‌که دستمان روی شانه نفر جلویی قرار داشت، سرودخوان، راهی کلاس‌ها می‌شدیم.

ساعتِ یک که مدرسه تعطیل می‌شد، همه به سمت سالن غذاخوری می‌رفتیم تا ناهار بخوریم. ما برای دریافت غذا در صف می‌ماندیم. گاهی وقت‌ها صف‌ها خیلی طولانی می‌شد. گاهی هم غذا کم یا خوشمزه بود که سبب می‌شد دوباره در صف بمانیم و غذای اضافه بگیریم. همیشه هم از صف غذای اضافه دست پر برنمی‌گشتیم؛ چون غذا کمی زودتر از آن که نوبت به ما برسد، تمام می‌شد. کوچک‌ترها نیم ساعت زودتر، با معلم کلاس به سالن می‌رفتند تا هم غذا بخورند و هم به کمک معلمشان آداب غذاخوردن را بیاموزند.

یادش به خیر! محترم خانم یکی از نیروهای خدمتکار مدرسه بود.

بعضی روزها صبح، زنگ تفریح که می‌شد، با سینی نان و پنیر به حیاط مدرسه می‌آمد. یک قالب بزرگ پنیر و تعدادی نان؛ یک کارد آشپزخانه هم داشت که با آن پنیرها را برش می‌زد و روی نان‌ها می‌گذاشت. آن‌ها را با دقت لقمه می‌کرد. طوری که لقمه باز نشود و از سر و ته آن چیزی بیرون نریزد. آن‌وقت، بچه‌ها را صدا می‌کرد و لقمه‌ها را با مهربانی در دستشان می‌گذاشت. بعد با آن لهجه شیرین نهاوندی‌اش می‌گفت: «بیا ننه‌جان. بگیر برو یه گوشه لقمه‌ات رو بخور. بعدش با دوستات بازی کن». بعضی وقت‌ها دورش خیلی شلوغ می‌شد؛ اما او حواسش بود که بچه‌های خوابگاهی حتماً یک لقمه بهشان برسد. در مدرسه به ما که به صورت شبانه‌روزی در آموزشگاه زندگی می‌کردیم و بسیاری از ما که فقط دو بار در سال به خانه‌هایمان می‌رفتیم، خوابگاهی می‌گفتند و به بچه‌هایی که ظهرها با سرویس مدرسه به خانه‌هایشان می‌رفتند، روزهای تعطیل رسمی و غیر رسمی در میان خانواده زندگی می‌کردند و صبح روز بعد با سرویس به مدرسه می‌آمدند، روزانه می‌گفتند. در مدرسه، بچه‌های دیگری هم بودند که در خوابگاه زندگی نمی‌کردند؛ اما به هر دلیلی تغذیه مدرسه همراه نداشتند. محترم خانم مراقب آن بچه‌ها هم بود. در این بین، بعضی بچه‌های کم‌بینا و بعضی نابیناهای فِرز و بازیگوش هم پیدا می‌شدند که یکی دو لقمه بیشتر از محترم خانم بگیرند.

بعدها تغذیه روزانه مدرسه برقرار شد. تمام مدارس ابتدایی برای دریافت تغذیه سهمیه داشتند. آموزشگاه‌های استثنایی هم از این سهمیه برخوردار بودند. هر روز یکی از دانش‌آموزان هر کلاس سبد تغذیه را به دفتر مدرسه یا اتاقی که به همین منظور در نظر گرفته شده بود، می‌برد و با سبد خوراکی‌ها به کلاس باز می‌گشت. این تغذیه برای همه بچه‌ها بود. گاهی وقت‌ها هفتگی و گاهی وقت‌ها روزانه خوراکی‌ها با هم فرق داشتند. گاهی یک بسته کوچک نخودچی و کشمش، گاهی بیسکویت روغنی دوتایی یا چهارتایی، گاهی یک تیتاپ، گاهی هم کلوچه کام که معمولاً دوتایی بود؛ کلوچه‌های کام طرف‌دارهای بیشتری داشت و نخودچی و کشمش اقبالشان کمتر بود. در اواخر دورانی که تغذیه می‌آمد، اندازه کلوچه‌های کام کوچک‌تر شد و کم‌کم بسته‌ها هم دیگر دوتایی نبودند فقط یک کلوچه کام کوچک در هر بسته بود. نخودچی کشمش‌ها اما هیچ‌وقت تمام نمی‌شد.

در اواسط دهه شصت، آموزشگاه به بچه‌ها شیرهای پاستوریزه می‌داد. این شیرها در بطری‌های شیشه‌ای و در یخچال نگهداری می‌شدند. فویل آلومینیومی که ما به آن زَروَرَق می‌گفتیم، روی در بطری به خوبی بسته شده بود. طوری طرّاحی شده بود که یک کودک بتواند به راحتی آن را باز کند. ابتدا یک لایه بزرگ سرشیر را می‌خوردیم و بعد از آن، شیر گوارایی را می‌نوشیدیم. بعدها از بزرگ‌ترها شنیدم که در گذشته‌ای کمی دور‌تر، این بطری‌ها شامل سه نوع شیر بودند که از روی رنگ در بطری، هر کدام قابل تشخیص بودند. در قرمز برای شیرموز، در قهوه‌ای برای شیرکاکائو و در سفید برای شیرهای ساده که آن همه سرشیر هم داشت. در همان گذشته بسته‌های پسته، کشمش یا یک میوه هم گزینه‌هایی برای تغذیه بودند.

بعد از چندی شیرهای استریلیزه در پاکت‌های سه‌گوش آبی‌رنگ جای این بطری‌های پر از سرشیر را گرفت که بچه‌ها به شوق ترکاندن این پاکت‌ها، تشویق می‌شدند شیرها را تا ته بنوشند.

گاهی وقت‌ها در تنگنا هم قرار می‌گرفتیم؛ چند باری زمان بمباران تهران پیش آمد که صبحانه فقط نان و چای داشتیم به همراه دو حبه قند. بچه‌ها اسم این صبحانه را گذاشته بودند ساندویچ قند. آن‌قدر حق انتخاب داشتیم که نمی‌دانستیم قند را در میان نان بگذاریم یا با چای بخوریم. یاد گرفتیم چای را با قند شیرین کنیم و نان را در خودش لقمه کنیم. با هر لقمه نان جرعه‌ای چای کم‌شیرین بنوشیم تا سیر شویم. البته چنین اتفاق‌هایی خیلی کم پیش می‌آمد؛ ولی پیش می‌آمد.

یادم هست بعضی مادرهای بچه‌های روزانه،  برای فرزندشان لقمه بیشتری یا میوه بیشتری می‌گذاشتند تا با هم‌کلاسی‌شان قسمت کنند.

بعدها یاد گرفتیم که بخشی از صبحانه‌مان را لقمه بگیریم و با خود به کلاس ببریم تا در زنگ تفریح مثل بچه‌های روزانه، ما هم لقمه داشته باشیم.

راستش را بخواهید، یکی از دلایلی که سبب می‌شد ما با خود لقمه نداشته باشیم، مقدار محدود صبحانه‌مان بود. دلمان می‌خواست آن را کامل بخوریم. دلیل دیگر این بود که ما از کیف مدرسه استفاده نمی‌کردیم.

نه این که نمی‌توانستیم کیف بخریم؛ نه. به آن نیاز نداشتیم. خوابگاه و مدرسه همه در فضای آموزشگاه قرار داشت. ما حتی شب‌ها هم به کلاس‌ها دسترسی داشتیم. عصرها و غروب‌ها به کلاس می‌رفتیم و مشق‌هایمان را می‌نوشتیم. کتاب‌های بِرِیلِمان را در کلاس نگه می‌داشتیم و نوارهای کاسِت و ضبط صوت را در خوابگاه. گاهی هم برای تمرکز بیشتر، ضبط صوت را برمی‌داشتیم و دنبال گوشه‌ای دنج می‌گشتیم که پریز برق هم داشته باشد تا بتوانیم در فضایی آرام‌تر کتاب‌های صوتی‌مان را بخوانیم.

شاید در این باره روزی دیگر و در جایی دیگر برایتان بیشتر بنویسم.

شب‌ها که در کلاس بودیم، گاهی صدای گربه‌ای در آن سوی پنجره توجّه ما را به خود جلب می‌کرد. وقتی شام کتلت و سوپ داشتیم، همان ابتدا یکی از دو کتلتم را توی جیبم می‌گذاشتم. آن کتلت دیگر را همراه با نان و سوپ تا آخر می‌خوردم. غذا خوردن را خیلی دوست داشتم. غذایم که تمام می‌شد، ظرف‌هایم را می‌بردم انتهای سالن غذاخوری، کنار آشپزخانه، روی میز ظرف‌های شستنی  می‌گذاشتم. همه ما باید این کار را بعد از غذا خوردن انجام می‌دادیم. بعد، به سمت کلاس روانه می‌شدم. گوش می‌خواباندم تا صدای گربه را بشنوم. کتلت را از جیبم بیرون می‌آوردم و می‌گذاشتم پشت پنجره. صبر می‌کردم تا صدای خورده شدن کتلت را بشنوم. آن‌وقت این موفقیت را در دلم بی‌صدا جشن می‌گرفتم.

روزها و شب‌های ما به همین ترتیب در آموزشگاه سپری می‌شد.

حالا دیگر سال‌های زیادی با آن روزها فاصله داریم. زندگی آدم‌ها پیچیده‌تر شده است و دسترسی به غذاهای سالم برای بسیاری از مردم دشوارتر؛ باشد که شما دانش‌آموزان عزیز، همراه با لقمه خود، لقمه دیگری هم برای هم‌کلاسی‌تان کنار بگذارید.

مراقب خودتان باشید، با انرژی و شادی در مدرسه حضور پیدا کنید و روزهای خوشی را تجربه کنید که خاطره‌شان همیشه در دل می‌ماند.

روزهایتان پر از شوق زندگی

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

حاصل عبارت را در کادر بنویسید. *-- بارگیری کد امنیتی --