به قلم شما
یادی از بنیانگذار تعلیموتربیت نوین نابینایان در ایران، مرحوم دکتر حسن علوی چشمپزشک
یدالله فرزین ستوده؛ دبیر بازنشستۀ آموزشوپرورش
قریب صدسال از ورود خط بریل توسط یک کشیش آلمانی بهنام کریستوفل به ایران میگذرد. او کار خود را در تبریز شروع کرد. بهکمک چند ایرانی برای الفبای فارسی، علائمی وضع کرد و آن را به ثبت رساند. سپس کار خود را به اصفهان منتقل کرد و تا پایان عمر در آنجا فعالیت خود را ادامه داد. اشرف پهلوی پس از مدرسۀ او، خواست در تهران هم مدرسهای برای نابینایان تأسیس کند. این مدرسه در سال ۱۳۲۹ شروع به کار کرد و در سال ۱۳۴۰ به کار خود خاتمه داد. این بود خلاصهای از ورود خط بریل به ایران.
دکتر حسن علوی که بود؟
دکتر حسن علوی، متولد ۱۲۹۲ در تهران، دو تخصص چشمپزشکی و گوش و حلق و بینی را از انگلستان دریافت کرده بود. در اواخر سلطنت رضاخان یا اوایل محمدرضا به ایران برگشت و کار خود را شروع کرد. او در مشاغل و جایگاههای بسیاری از جمله چشمپزشک دربار، سناتور مجلس، استاد دانشگاه و رئیس بخش چشمپزشکی بیمارستان امیراعلم فعالیت کرده بود. او ضمناً در بیمارستان خصوصی آبان نیز فعالیت میکرد. وقتی نبود مدرسه را احساس کرد، با پایمردی تصمیم گرفت آموزشگاه مناسبی برای نابینایان بسازد. از سال ۱۳۳۸ شروع به فراهمآوردن وسایل موردنیاز کرد. زمینی در سرخهحصار تهران به او اهدا شد؛ ولی نپسندید. سپس از طرف اقوامش زمینی به مساحت تقریبی ۱۸۰۰۰ مترمربع در اوایل جاده کن دریافت کرد؛ البته این را فقط برای استفادۀ نابینایان وقف کرده بودند که متأسفانه بعد از انقلاب به خواستۀ وقفکنندگان عمل نشد.
بههرحال آموزشگاه نابینایان رضا پهلوی در ۲۷مهر۱۳۴۳ رسماً کار خود را شروع کرد. آموزشگاه شروع بسیار خوبی داشت؛ اما متأسفانه پیشرفتی را که دکتر علوی انتظار داشت، بهگفتۀ خودش به نتیجه نرسید؛ چون به قولها و قسمهایی که به
او داده بودند، عمل نکردند که مطرحکردنش از حوصلۀ این نوشته خارج است. این آموزشگاه بهصورت هیئتامنایی و هیئتمدیرهای اداره میشد. بودجۀ این مدرسه را دکتر علوی از طریق دوستان و آشنایانش تأمین میکرد. بهگفتۀ خودش چهل هزار تومان از بودجۀ شخصی خودش در سال ۱۳۴۳ هزینه کرد که آن زمان مبلغ قابلتوجهی بهحساب میآمد. او توانست کد بودجه از مجلس دریافت کند؛ اما مدیر وقت بعد از انقلاب، بودجه را کم کرد و بعد از مدتی اولین رئیس آموزشوپرورش استثنایی بودجۀ مذکور را به این سازمان اختصاص داد. با کمک او و دیگران در سال ۱۳۴۷ تربیتمعلم دانشآموزان استثنایی شروع به کار کرد و سال بعد، دفتر برنامهریزی کودکان و دانشآموزان استثنایی کار خود را شروع کرد.
متأسفانه دکتر علوی هم مثل میرزاحسن رشدیه، بنیانگذار آموزشوپرورش نوین، به بوتۀ فراموشی سپرده شد. یاد و نامش گرامی.
چرا دکتر علوی به فکر تأسیس چنین آموزشگاهی افتاد؟
روزی او برای بازدید از مدرسۀ نابینایان به خیابان ری رفت. وضع ظاهری نابینایان او را متأسف کرد و تصمیم گرفت مدرسهای به شیوۀ جدید برای نابینایان بسازد. با کمک دوستانش بودجهای فراهم آورد. در سال ۱۳۴۰ کلنگ مدرسه توسط خود او به زمین خورد. در ضمن دو نفر به نامهای آقایان مینایی و بقایی را به انگلستان فرستاد تا اصول آموزشوپرورش آسیبدیدگان بینایی را فرابگیرند. آموزشگاه نابینایان پسران سرانجام در نوزدهم اردیبهشت ۱۳۴۳ کار آزمایشی خود را بهمدت یک ماه شروع کرد. در این مدت گروهی با سرویس به آموزشگاه میآمدند و ظهر برمیگشتند.
چرا نام آموزشگاه را رضا پهلوی گذاشتند؟
بهگفتۀ دکتر علوی، بهخاطر اینکه زمین خارج از محدوده بود، آن را به این نام نامیدند تا بتوانند آن را تأسیس کنند. آموزشگاه شروع خوبی داشت؛ اما آنچه دکتر علوی میخواست، ادامه پیدا نکرد. آموزشگاه با سه گروه کارش را شروع کرد: گروه اول دانشآموزان شبانهروزی که خیلی مرتب اداره میشد. گروه دوم دانشآموزان روزانه که دبیرستانی بودند و گروه سوم که اصطلاحاً کارگاهی نامیده میشدند. این افراد بزرگسال بودند و حرفه و سوادآموزی داشتند. قسمت دختران در سال ۱۳۴۵ شروع به کار کرد و در سال ۱۳۵۹ به پاسداران منتقل شد. مدرسهای که با نام «رضا پهلوی» تأسیس شده بود، بعد از انقلاب به علوی تغییر نام پیدا کرد و سپس به مجتمع آموزشی نابینایان شهید محبی تغییر نام داد.
این بود خلاصهای از سرگذشت آموزشگاه. انشاءالله دیگران بهطور مفصل ادامه دهند.
به قول حافظ
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
من تشنهام
موسی عصمتی: شاعر نابینا
برای معلمان نجیب وطنم
از زنگ اولی که نشستم در این کلاس
گل بود و سبزه بود و خدا با کمی سپاس
در دفترم هنوز، مدادی نمیدوید
در شاخوبرگ باغچه بادی نمیدوید
من بودم و شکستهترین مدادها
خطی سفید و خستهترین مدادها
وقتی که گرگها همگی همقسم شدند
همدست روزهای پر از درد و غم شدند
دهقان چشمهای تو آمد به داد من
آخر صدای پای تو آمد به داد من
من مولویترین غزل ماجرا شدم
در بلخ چشمهای تو آخر رها شدم
ایکاش باز رودکیام را غزل کنی
دوران پاک کودکیام را غزل کنی
من تشنهام که فصل بهاری بیاوری
ساراتر از همیشه اناری بیاوری
از تختههای سبز و سیاهی که روبهروست
باران و برف و پنجره، باری بیاوری
حتی برای ریز علیهای خستهمان
از ریلهای دور قطاری بیاوری
بر تکدرخت تشنۀ این دشت ناگزیر
یک استکان صدای قناری بیاوری
از دود و از روایت آهن دلم گرفت
ایکاش باز اسب و سواری بیاوری
از جام و از هزار اساطیر این دیار
من تشنهام که چنگ و دوتاری بیاوری
چیزی شبیه کودکیام در کلاسها
ازاینقبیل باز نداری، بیاوری؟
ای شمس، حال مولویام را غزل بده
تکبیتهای مثنویام را غزل بده
من تشنهام که فصل بهاری بیاوری
ساراتر از همیشه اناری بیاوری