نیاز به گفتن نیست که ما بهعنوان یکی از برجستهترین انسانها در حوزۀ کوران ایران، هر کاری بکنیم الگوی خاص و عام میشویم. چند وقت پیش در یک اتاق فکر طولانی، فکر بکری به ذهنمان خطور کرد و تصمیم گرفتیم ما هم مثل یک عده که از کره آب میگیرند و ملت را به سخره میگیرند و یک شو راه میاندازند و کلی پول به جیب میزنند، یک شوی تلویزیون اینترنتی در حوزۀ کوران با عنوان «کور شو!» راه بیندازیم؛ هم فال است هم تماشا؛ لذا با یک استدیو هماهنگ کردیم و اطلاعیهای هم به همۀ کوران و خانوادههایشان دادیم که آقا هرچه دارید بریزید روی داریه، ببینیم کی چهکارهست! هنوز نیم ساعت از پخش اطلاعیه در فجازی نگذشته بود که تلفنهایمان به صدا درآمدند. کرور کرور کورها و خانوادههایشان از سراسر کرۀ خاکی با ما تماس گرفتند و اظهار کردند کلی خفن هستند و از همه بهتر هستند و تمایل دارند در مسابقۀ «کور شو! استعدادیابی کوران خفن» حضور داشته باشند. ما که از خوشحالی در پوست مبارک نمیگنجیدیم، پیش خودمان فکر کردیم حالا که داوطلبان، بسیار بیشتر از انتظارات ما هستند، ما یک مرحلۀ تأیید صلاحیت هم بگذاریم که هم عناصر بیگانه را در درون برنامه اصلی راه ندهیم، هم اینطوری خفنترینها را انتخاب کنیم که کیفیت برنامه بالاتر برود و مشتریهایمان نیز بیشتر بشوند. این شد که از کوران داوطلب و خانوادههایشان دعوت کردیم در جلسۀ بررسی صلاحیت حاضر شوند.
روز موعود، کوربازاری داشتیم. دستهدسته خانوادهها با گل و شیرینی و سوت و کف و کِل کورانشان را به محل قرار آوردند. بعضی خانوادهها کورانشان را مثل دلقک بزک کرده بودند؛ بعضی دیگر گویی به عروسی آمدهاند، لباس عروس و داماد بر تن فرزندان کور کرده بودند. برنامه اینگونه بود که ابتدا خانوادهها وارد اتاق مصاحبه شوند و توضیحات در خصوص کور مورد نظر و استعداد خارقالعادۀ او بدهند و بعد کور مذکور وارد شود و استعدادش را به نمایش بگذارد.
خانوادۀ اول وارد شد؛ دوازده نفر پیر و جوان که مدام در حال قربان صدقه رفتن برای کورشان بودند. فرمودیم: از استعداد این فرزند غیورمان بگویید. خانمی بادی به غبغب انداخت و گفت: پسر من موسیقی رو تموم کرده. همه سازهای جهان رو بلده. از سازهای ایرانی بگیرید تا خارجی. آهنگساز، خواننده، نوازنده و خیلی چیزهای دیگه. برای خوانندهها و نوازندههای بزرگ این ور آبی و اون ور آبی آهنگ ساخته. گوگل ازش دعوت کرده بره تو مایکروسافت براشون آهنگ چت جیپیتی کنه، حتی یه دورۀ کامل ارِنجبای هم فرستادیمش خارج پیش نوۀ بتهون.
مادر که اینها را میگفت، بقیۀ اعضای خانواده هم مدام در حال قربانصدقه بودند. گفتیم: خیلی خوشحالیم که چنین کور بااستعدادی داریم. فقط نفهمیدیم دوره ارِنجبای چیست؟ مادر گفت: یه دورۀ خیلی پیشرفتۀ موسیقی که هر کی بلد باشه، اول آهنگ میگن ارِنجبای فلانی!
ما کلهمان را به دیوار کوبیدیم و گفتیم: خیلی خب! بفرمایید دوست بزرگوار وارد شوند ببینیم چهکاره هستند.
خانواده رفتند و یک کودک دوازدهساله را آوردند توی اتاق. ما متعجب شدیم و گفتیم: پسرم! خیلی جالب است که با این سن، اینهمه توانایی کسب کردهای. خودت را معرفی کن و بفرما چیکار میخوای بکنی!
پسربچه گفت: من گیتار بلدم.
مادر گفت: گیتار رو تموم کرده.
خاله گفت: خالش قربونش بره بُچِلی خاله!
دایی گفت: آهنگساز و شاعر هم هست، دایی جان! اون آهنگ کی اشکاتو پاک میکنه رو که خودت ساختی و شعرش رو هم گفتی بخون برای آقا!
پسرک گیتار را در دستش گرفت و گفت: اولش رو یادم رفته. یکی در گوشش چیزی پچپچ کرد و پسرک شروع کرد به دست کشیدن به روی سیمها. ناگهان همۀ دوازده نفر با تمام قوا و بدون رعایت هرگونه عنصر موسیقایی، شروع به فریاد زدن کردند: کی اشکاتو پاک میکنه، شبا که غصه داری… با هزار بدبختی گروه را ساکت کردیم و گفتیم: اولاً ما که نشنیدیم این بچه چی زد. ثانیاً این آهنگ انگار آشنا بود. مطمئنید خودش ساخته؟ این را که گفتیم، همۀ اعضای خانواده شروع کردند به ایما و اشاره به من. بعد هم یک آقای سیبیل کلفت با تحکم گفت: خودش ساخته. ما نیز همه چیز دستمان آمد و گفتیم: ممنونیم از حضور شما. بفرمایید بروید نتیجه را خدمتتان تلفنی عرض میکنیم!
خانوادۀ دوم تقریباً به همان سبک و سیاق وارد شدند. پدر گفت: پسر من ژیمناسته. بدنش مثل ماهی نرمه. تمام حرکات ژیمناستیک و ژوراستیک و پلاستیک رو بلده. با یه دست رُو طناب راه میره. میتونه رو خرک خرسواری کنه! اصلاً پسر من یه سیرک تمامعیاره.
گفتیم: این دلقک بزرگوار را وارد کنید ببینیم کیست. خانواده رفتند و یک آقای حدوداً 35 ساله، با قد190 و وزن 120 کیلو را آوردند اتاق مصاحبه. آقای تنومند با یک کت و شلوار مستعمل و کلی ریش و سبیل، بیشتر شبیه مشاوران املاک بود تا ژیمناست. پدرش گفت: پِترُس جان! یه معلق برای آقا بزن! پترس هم با همان هیبت مثل بچههای پنجساله سرش را گذاشت روی زمین و یک معلق زد و چون پایش دراز بود و وزنش زیاد، چند صندلی به همراه صاحبانش به هوا پرت شدند. ما که خیلی وحشت کرده بودیم، گفتیم: ممنون پترس جان! فعلاً شما بفرمایید انگشتتان را در سوراخ سد فروکنید تا بعداً با شما تماس بگیریم.
خانوادۀ سوم وارد شدند. پدر و مادر، همزمان، گفتند: دختر ما واقعاً یک کتاب اول و بسیار نابغه است. پایتخت تمام کشورهای دنیا را حفظ است؛ نام تمام غذاهای آنگولایی را بلد است؛ مسلط به هجده زبان زنده و مرده دنیاست؛ دارای چهارده مدرک لیسانس، هفت فوقلیسانس و سه دکتراست. ما که امیدوار شده بودیم که یک کیس بهدردبخور پیدا کرده باشیم، مشتاقانه گفتیم: خب! بگویید این نابغه تشریف بیاورند داخل! رفتند و نابغه را آوردند. یک خانم 20 ـ 21ساله بود که انگار تازه از خواب بیدار شده و هنوز ویندوزش بالا نیامده بود. بهمحض ورود پدرش گفت: نازی جان! به آقا بگو پایتخت انگلیس کجاست. نازی جان هم گیج و منگ کمی مِنمِن کرد و گفت: یادم نیست دقیق! پدرش باذوق گفت: آفرین لندن! حالا کمی انگلیسی حرف بزن. نازی جان هم گفت: Hello! بعد ناگهان خانواده منفجر شدند و شروع به تشویق نازی کردند. ما نیز کلهمان را مدام به دیوار میکوبیدیم!
تا ظهر همۀ مراجعان به همین شکل بودند. ما که این وضعیت را دیدیم، به خودمان گفتیم: موشکاف! حواست هست، جامعۀ کوران دارد به کدامین سمت میرود؟! چرا این جماعت را به حال خودشان رها کردهای؟ موشکاف! آخر تو هم شدی آدم! بیوجدانی تا کی! موشکاف! آدم شو و این جماعت رهگمکرده را به راه بیاور. موشکاف! تو مسئولی، میفهمی؟ مسئول!
ما که ندای وجدانمان داشت دهنمان را صاف میکرد، ناگهان متحول شدیم و دستور دادیم خانوادهها بیرون باشند و همۀ کوران را بردیم در یک اتاق و سخنرانی غَرایی به راه انداختیم: عزیزان کور من، کوران عزیز من! با شما صحبتی دارم که باید با دیگران میداشتم، اما چه کنم که فعلاً فهمیدهترین این جماعت شما هستید؛ درواقع شما خودتان قربانی هستید، اما من چارهای ندارم، جز اینکه این حرفها را با شما قربانیان بزنم؛ چراکه آنسوی دیوار، قصابان تاب شنیدن حرفهای ما را ندارند.
قربانیان عزیز من! من امروز دریافتم که خانوادههایتان عمریست به شما و خودشان دروغ میگویند و شما را مثل بادکنک باد کردهاند. عزیزان بادشدۀ من! بدانید و آگاه باشید که شما انسانهای معمولی هستید، اما چون پدر و مادر شما دنبال یک کور خاص و فوقالعاده بودند، نتوانستند شما را بهعنوان یک فرد معمولی بپذیرند و به همین خاطر شما را باد کردند تا مثل بادکنک در هوا نگهدارند تا به همه بگویند اگرچه فرزندشان کور است، ولی خیلی خفن است تا مثلاً به همه بفهمانند که چیزی کم از بقیه ندارد. عزیزان من! شما حداکثر یک آدم معمولی هستید و نه بیشتر از آن و اصلاً نباید بیشتر از آن باشید! این حرفها را که گفتیم، کمکم چهرۀ بچهها رو به سرخی میرفت. ناگهان پِترس مشتی بر روی میز کوبید و با عصبانیت گفت: اصلاً ما بادکنک، به تو چه؟! ما دلمان میخواهد باد شویم! اشکال این کار کجاست! بقیه هم حرفش را تأیید کردند.
ما که حسابی قالب تهی کرده بودیم، با تتهپته گفتیم: پترس جان! اشکال کار دقیقاً همینجاست که وقتی با واقعیت خودتان روبهرو بشوید، نمیتوانید آن را بپذیرید و یا افسرده میشوید یا میزنید طرف را نصف میکنید یا حسادت میکنید و با هرکسی که توانمندتر از شما باشد، درگیر میشوید، البته عیب دیگری هم دارد و آن این است که هیچوقت هیچچی یاد نمیگیرید و در توهماتتان زندگی میکنید.
وقتی سخنرانی ما تمام شد، همه سکوت کرده و سر در گریبان فرو برده بودند که نازی جان با خمیازهای گفت: تو که اینا رو بلدی، چرا خودت دنبال کور خفن بودی!؟ انگار خودتم میخواستی ما رو باد کنی باهامون پول دربیاری!
ما که انتظار این حرف را نداشتیم، سکوت کردیم و بدون اینکه کسی متوجه شود مجلس را به قصد حضور در اتاق فکر ترک کردیم تا شاید فکر بهتری به ذهنمان خطور کند.
ارادتمند: موشکاف