نامۀ اول: کوله‌گرد چطور کوله‌گرد شد: رهایی از تله اثبات

مسعود طاهریان: کوله‌گرد رها

0

ساحل صخره ای چابهار

دل من یه روز به دریا زد

سلام!

نمی‌دونم کی هستی و چطور این نوشته به دستت رسیده! من که بعد سال‌ها اسارت و بندگی، الان تنها توی یه ساحل ماسه‌ای روی تخته‌سنگی لبِ دریا نشستم و این نامه رو با گوشی همراهم برای تو که نمی‌شناسم، می‌نویسم. گرمای ملایم خورشید که در حال غروبه، افتاده روی سمت راست صورتم؛ یه تی‌شرت آستین‌کوتاه قرمز و شلوارک سیاه تا زانو پوشیدم؛ از نوازش موج‌های خنک دریا که تا قوزک پای لختم لیز می‌خورند و بر‌می‌گردند، لذت می‌برم و کف پام توی ماسه‌های نرم و خیس فرورفته. ساحل صاف و یکدست نیست و لایه‌لایه و موج‌موج بودن ماسه‌ها رو زیر پام احساس می‌کنم. نسیم قطره‌های آب رو به صورتم می‌پاشه و مو‌هام رو به هم می‌ریزه. هوا خنکی لذت‌بخشی داره. قطره‌های شناور آب و بوی نمک و گیاه‌های وحشی بهاریِ تازه دماغم رو قلقلک می‌ده. همه‌چیز در حال و هوای عصرگاهی‌ای فرو رفته و فقط صدای آروم نسیم و تلاطم سطح دریا رو می‌شنوم. همه‌جا ساکت و آرومه و دریا هم خیلی مواج نیست. اینجا جاییه که در رؤیا و فانتزی دوست داشتم که باشم. رسیدنم به اینجا ماجرایی داره که می‌خوام بگم.

پاشنۀ کفش فرارو ورکشیدم

قبلاً آدمی بودم با نام و نشون. شغل داشتم، نه یکی، بلکه سه تا. یه‌جوری کار می‌کردم تا رئیس‌ها و ‌همکارام از دستم راضی باشند. برای جمع‌کردن پول خودم رو می‌کشتم. هر دورۀ آموزشی و مقطع تحصیلی‌ای که بود ‌می‌گذروندم. حواسم به حرفا و رفتارم بود که همون دفعه اول توی یاد آدمای غریبه بمونم. دنبال این بودم تمام آشنا و فامیل ازم خوب بگند و دوستم داشته باشند. زور می‌زدم خونواده‌‌م روم حساب کنند.

آخه تو بچگی بیناییم رو به خاطر یه مریضی از دست دادم. ندیدن پرتم کرد به یه شرایط نا‌شناختۀ جدید. یک‌هو زندگیم زیر و رو شد. از هر جمع، فعالیت و تصمیم‌گیری کنار گذاشته شدم. حس عجز، نا‌توانی و تنهایی بندبند وجودم رو گرفت. مجبور شدم خودم رو برای هر چیزی به دیگران ثابت کنم. تمام انرژیم رفت به سمت اینکه به بقیه بگم: «می‌تونم یاد بگیرم، کار‌ها رو انجام بدم، در گروه‌ها باشم و ارزشمند و دوست‌داشتنی هستم».

کم‌کم یه ناظر درونی توی وجودم جون گرفت که از هرکسی سختگیر‌تر بود. دیگه توی زندگیم، خودم جایی نداشتم. هیچ‌چیزی راضیم نمی‌کرد. سیر نمی‌شدم؛ موفقیت پشت موفقیت! می‌خواستم همه بشناسنم. شده بودم آدمی که سایرین می‌خواستند. جایی کار می‌کردم که بقیه می‌گفتند خوبه. چیزی رو انجام می‌دادم که دیگران لازم می‌دونستند، حرفی رو می‌زدم که اطرافیانم قبول داشتند و… .  فشار بود که پشت فشار تحمل می‌کردم تا جایی که مریض شدم. هیچ‌وقت نا‌خوشیم این‌قدر شدید و طولانی نشده بود.

اون‌موقع‌ها هفت روزِ هفته از کلۀ سحر تا بوق سگ کار می‌کردم. کلی از کار‌هام رو هم می‌اُوردم خونه تا شب انجام بدم. حجم بالای کاری، کم‌خوابی وحشتناک، جا‌به‌جایی زیاد شهری، بودن در محیط‌های شلوغ و آلوده، مشغلۀ ذهنی فراوون باعث شد ذات‌الریه کنم. تموم عضلات بدنم خشک و منقبض شده بود. داشتم از درد می‌مردم. مثل کاغذ مچاله به خودم پیچیده بودم. ریه‌هام کم اُورده بود. نمی‌تونستم درست نفس بکشم. هیچ‌چیزی رو درست نمی‌فهمیدم. انگار توی یه حموم پر از بخار بودم. همۀ حواسم از کار افتاده بود. حال یه درخت سفت و سخت رو داشتم. سرفه‌هام گوش خودم و فلک رو کر کرده بود، بااین‌حال سعی می‌کردم مریض خوبی باشم. الکی ناله نکنم. خودم جا‌به‌جا بشم. کارهام رو انجام بدم و کسی رو مریض نکنم، ولی آخر مجبور شدم با تب 39درجه برم دکتر. برای من این داستان شد جرقۀ یه تغییر درونی.

هوای تازه دلم می‌خواست

اومدم خونه. یه هفته سرکار نرفتم و فقط خوابیدم. در تب و لرزی که توش دست و پا می‌زدم و بین خواب و بیداری‌ای که مرز مشخصی نداشت، به پوچی خودم و زندگیم فکر کردم. مثل دکارت همه‌چیز رو ریختم وسط تا ببینم چه چیزی اصل و چه چیزی فرعه. مریضی و ملاقات مرگ کار خودش رو کرد. زنجیر پاره کردم. توی همون هفتۀ مریضی از گروه‌ها و پروژه‌هایی که هیچ ربطی به خواست قلبیم نداشت، بیرون اومدم. موقتاً از بعضی کار‌هام دست کشیدم تا روشون بیشتر فکر کنم. این بررسی و ول کردن‌ها به جایی رسید که یه توشۀ مختصر و مفید ریختم تو کوله‌م. گوشی و لپ‌تاپم رو برداشتم. زدم به جاده و شدم اون چیزی که دلم می‌خواد، یعنی: کوله‌گرد رها.

الان فقط مشکلم سیر کردن شکمم و شارژ کردن لپ‌تاپ و گوشیمه. گهگاه برمی‌گردم، چیزی می‌گیرم، چیزی می‌فروشم، چیزی می‌خورم، کاری در ازای پولی انجام می‌دم و عزیزی رو می‌بینم. زندگیم شده خوندن و نوشتن و دیدن و شنیدن. دیگه اصلی‌ترین ویژگیم حرکت کردن و ماجراجوییه. اگه در مسیر کوله‌گردیم چیز جالبی ببینم، یه‌جوری تعریفش می‌کنم یا می‌گمش یا می‌نویسمش. شاید حرفام خیالی باشند یا واقعی. نمی‌دونم می‌شه جدیشون گرفت یا نه. فقط اونا رو می‌نویسم، می‌ذارمشون توی یه گوشه‌کنار و ولشون می‌کنم در زمان و مکان. باقی چیزها دیگه به توی خواننده بر‌می‌گرده. خواستی باور کن، دوست نداشتی بریزشون دور. ممنونم که تا آخر این نامه رو خوندی! امیدوارم هرجایی که هستی، خوب و خوش و سلامت باشی. تا نامۀ بعد مراقب خودت باش! نظری هم داشتی، برام بنویس!

پی‌نوشت

وقتی این نامه رو می‌نوشتم، یکی از شعر‌های محمدعلی بهمنی گوشۀ ذهنم زمزمه می‌شد که در ادامه می‌نویسمش. ناصر عبداللهی هم اون رو خیلی عالی خوندتش. عمر شاعرش طولانی و یاد خواننده‌ش گرامی!

هوای حوا

دل من یه روز به دریا زد و رفت

پشت پا به رسم دنیا زد و رفت

پاشنۀ کفش فرارو ورکشید

آستین همتو بالا زد و رفت

یه‌دفعه بچه شد و تنگ غروب

سنگ توی شیشۀ فردا زد و رفت

دفتر گذشته‌ها رو پاره کرد

نامۀ فرداها رو تا زد و رفت

حیوونی تازگی آدم شده بود

به سرش هوای حوا زد و رفت

زنده‌ها خیلی براش کهنه بودن

خودشو تو مرده‌ها جا زد و رفت

هوای تازه دلش می‌خواست ولی

آخرش توی غبارا زد و رفت

دنبال کلید خوشبختی می‌گشت

خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

حاصل عبارت را در کادر بنویسید. *-- بارگیری کد امنیتی --