خرت از پل گذشت
وای که دلمان از دست برخی از این دوستان خون شد در این ایام خونبار! ما واقعاً استراتژی برخی از این دوستان روشندلنمای کوردل را درک نمیکنیم، البته منظورمان بعضیها است؛ به آنهایی که در دستۀ بعضیها جای نمیگیرند برنخورد لطفاً. دفعۀ پیش برایتان نقل کردیم که چگونه ناخواسته جوگیر شدیم و پایمان به یک غائلۀ خطرناک باز شد که خدا را شکر با تدبیر و درایتی که داشتیم توانستیم قِصر دربرویم، اما پایمان در جای دیگری مثل آهو در گل گیر کرده است و هنوز هم نتوانستهایم بیرونش بکشیم.
ماجرا از این قرار است که بعضیها به هزارویک راه میزنند که در جایی مشغول بشوند … نمیشود که نمیشود؛ درس میخوانند، مهارت میآموزند، آزمون شرکت میکنند، همه کاری میکنند که استخدام شوند، نمیشود که نمیشود. دست آخر هم ما باید وارد شویم و از همان هوش و درایت همیشگیمان بهره بگیریم و میانجیگری کنیم تا استخدامشان کنند، اما نمیدانم چرا دوستان گرام همینکه خرشان از پل عبور میفرمایند، از همۀ ارزشها عدول میفرمایند! واقعاً این سطح از زیر کار دررویی برای ما قابلفهم نیست. ما اینهمه جانفشانی نکردیم که اینطور بشود. نمیدانم چرا اینها همهاش طوری میکنند که طوری بشود! باری، یکی از این ادارهجات فرهنگی که ادعایش گوش فلک را کر کرده بود و تصور میکرد تحولات فرهنگی جهان توسط ایشان رقم زده میشود، چشم موشکاف را دور دیده و دوستان کوردل ما را استخدام نمیکرد. ما نیز که همهجایمان میخارد برای چنین چیزهایی، کفش آهنین پا کردیم و رفتیم سراغ آن بهاصطلاح فرهنگپروران. در مذاکرهای که داشتیم، دوستانِ مثلاً بافرهنگ نه گذاشتند و نه برداشتند، گفتند ما معلول سر کلاس بفرستیم، دانشآموز افسرده میشود. ما این حرف را که شنیدیم، فهمیدیم با این عزیزان فرهنگدار، باید از در فرهنگ وارد شد؛ برای همین همچون مار زخمخورده تبری برداشتیم و دیوانهوار به جانشان افتادیم و کاری کردیم که دوستان بافرهنگ از حرفشان که هیچ، از ولادت کمسعادتشان هم پشیمان شدند. نهایتاً با تلاشهای شبانهروزی و جانفشانیهای جهادی و انقلابی ما، فرزندانمان به هر زوری بود استخدام شدند، اما ایکاش قلم پایمان خُرد میشد و چنین کاری نمیکردیم. هنوز یکسال از استخدام دوستانمان نگذشته بود و ما همهاش در حال فخرفروشی در خصوص دستاوردمان در عرصههای جهانی و چگونگی صدور این دستاورد به کشورهای همسایه بودیم که یک روز ما را خواستند به آن سازمان مکرم. ما از همهجا بیخبر گمان بردیم میخواهند از ما به خاطر تلاشهایمان در استخدام فرزندان تقدیر بکنند. کتوشلواری تروتمیز به تن کردیم و ادکلن زده، راه افتادیم بهسوی سازمان. بهمحض ورود به اتاق مدیریت، مدیر با لحنی تند و برافروخته گفت: موشکاف! دعا کن امروز زنده از این اتاق بیرون بروی! گفتیم: چه شده مدیرخان؟! فرمودند: این دوستانتان که هنوز مهر استخدامشان خشک نشده، درخواستهای بیشرمانه از ما دارند! پرسیدیم: چه درخواستی؟! ما بچههایمان را خوب میشناسیم. اصلاً اهل این حرفها نیستند. فرمودند: کدام حرفها آقا؟! امروز ما کمیسیون موارد خاص داریم. از بیست پروندۀ کمیسیون، نوزده تاش متعلق به دوستان فخیم شماست! اینجا میمانید و خودتان جواب دوستانتان را میدهید. ما که حرفی برای گفتن نداشتیم، همچون فرزند بز، یک گوشه ساکت نشستیم و منتظر آغاز جلسه شدیم.
هنگام جلسه هر نوزده دوست ما، باهم، تشریف آوردند توی مجلس. اولین پرونده مربوط به آقایی بود از شمال غرب ایران که در جنوب شرق استخدام شده بود و درخواست بازگشت به موطن مادری را داشت. مدیر از او پرسید: برادر شمال غرب عزیز! مگر شما موقع ثبتنام در آزمون نمیدانستید برای کجا شرکت میکنید؟ مگر شما هزارویک مدرک ارائه نکردید که اهل جنوب شرق هستید و سالهاست ساکن آنجایید! چه شد که یکهویی فیلتان یاد هندوستان کرد؟ مگر شما تعهد ندادید که پنج سال در آنجا بمانید و دم نزنید؟! شما یکسال هم در محل خدمت حاضر نشدید. چطور شد که اینطور شد؟!
بزرگوار شمال غرب پاسخ داد: راستش آقای مدیر! ما مشکل پزشکی داریم. ما نابینا هستیم و ممکن است اینجا توفان شن بیاید و ما شنها را نبینیم و برود توی چشممان و خدانکرده کور بشویم. شما که نمیخواهید ما آسیب ببینیم! بعدش هم این کشور همسایه، جدیداً پُررو شده و همهاش به ما حمله میکند. ما هم که کاری جز فرار نمیکنیم. خب! بقیه میبینند، میتوانند فرار کنند، ما که نمیبینیم چه خاکی به سرمان بریزیم؟
مدیر گفت: در رابطه با توفان شن اولاً که این یک معجزه است. ثانیاً همانجا هم که میخواهید تشریف ببرید دستکمی از اینجا ندارد آقا! دریاچهتان را خوردهاند، یک آب هم رویش، آنجا هم توفان شن میآید و همین مصیبت را دارید. در خصوص دوستان همسایه هم که الحمدالله بهتر از آنها را همینجا داریم. از دست آنها چطور فرار میکنید؟
شمال غرب فرمود: دریاچه را قول دادهاند همین روزها درست کنند. ضمن اینکه خانوادهمان در آنجا هستند و میتوانند مسیر شنها را به ما بگویند و ما آسیب نبینیم. دوستان همسایهوار داخلی هم معمولاً کاری با ما ندارند.
مدیر گفت: بسیار عالی! پس خانوادهای که هزارویک مدرک داده بودید اهل اینجا هستند، درواقع اهل آنجا هستند! دانشآموزان ما از شما راستگویان چه میخواهند یاد بگیرند؟! بعد هم رو به من کرد و گفت: جناب موشکاف! منویات دوستانتان را داشته باشید!
نفر دوم درخواست بازنشستگی پیش از موعد داشت. مدیر گفت: دوست عزیز! شما بر چه اساس چنین درخواستی دارید؟ هنوز یکسال هم کار نکردهاید. بزرگوار فرمود: مدیرجان! طبق قانون حمایت از حقوق معلولان، ما باید ده سال زودتر بازنشسته شویم. از آنطرف ما ده سال است که دنبال کار استخداممان هستیم و تازه با زحمات جناب موشکاف توانستیم سر کار برویم. یک سال هم هست که سر کار میرویم که بهخاطر سختی کار برای ما حداقل سه سال به حساب میآید. بر این اساس فقط هفت سال کم داریم؛ به همین دلیل درخواست بازنشستگی پیش از موعد کردیم. حالا اگر راضی نیستید، شما حقوق آن هفت سال را هم پرداخت نکنید و ما با بیستوسه روز بازنشست شویم. اشکالی ندارد. بالاخره ما هم خدایی داریم!
مدیر گفت: در عمر کثیفم اینطور قانع نشده بودم. موشکاف! دارم برات.
هفده نفر باقیمانده اما درخواستشان کاملاً قانونی بود. یکی از آنها به نمایندگی گفت: جناب مدیر! بر اساس قانون حمایت از حقوق معلولان، ما باید در هفته کمتر از ده ساعت کار کنیم. این نص صریح قانون است. شما هم که قصد ندارید قانونشکنی کنید احیاناً؟
مدیر که بهسختی خودش را کنترل میکرد، نفس عمیقی کشید و گفت: دوست عزیز! شما مرزهای سوء استفاده را جابهجا کردهاید. اولاً که کمتر از ده ساعت نیست و ده ساعت کمتر است. ثانیاً این برای کسانی است که چهلوچهار ساعت در هفته کار میکنند، نه شما که بيستوچهار ساعت موظفی دارید؛ یعنی شما انتظار دارید در هفته چهارده ساعت کار کنید؟! مملکت همینطوری رو هوا است. با این سوء استفادههای شما همین روزهاست که به فنای مطلق برویم.
بزرگوار پاسخ داد: جناب مدیر! عرض کردم که … این نص صریح قانون است. ما همان موقع که از شما به دیوان شکایت بردیم بابت عدم استخداممان، پیشبینی چنین روزی را میکردیم؛ به همین دلیل یک شکایت هم تنظیم کردیم برای این موضوع که ایشان به نفع ما رأي صادر کردند. این هم حکم دیوان!
مدیر حکم را خواند و از لای دندانهایش به من گفت: موشکاف، موشکاف! امروز ميكُشمت موشکاف! هر چی بدبختی داریم زیر سر توست. بعد هم با عصبانیت تمام رو به مسئول کارگزینی کرد و گفت: کارگزین! همین الآن صورتجلسه میکنیم که در آزمون بعدی هیچ نابینایی حق شرکت در آزمون را هم ندارد. مگر ما بیکاریم این بزرگواران را استخدام کنیم كه دو روز بعد برایمان بشوند سر آهو. این موشکاف را هم نگهدارید کار داریم باهاش.
من که اوضاع را شدیداً وخیم دیدم، به بهانۀ استفاده از سرویس بهداشتی از اتاق خارج شدم و الآن عمری است که خودم را در سرویس حبس کردهام. شنیدم که مدیر هم این حد از فشار عصبی را تاب نیاورده و با یک دست کتوشلوار سورمهای و کشکولی بر دوش سر به بیابان گذاشته است. درصورتیکه نامبرده را مشاهده کردید، لطفاً با شمارۀ ذیل تماس بگيريد و اطلاع بدهید و خانوادهای را از نگرانی خارج کنید.
خاکسار کممقدار
میر باهوش موشکاف