همراهان عزیز! در این شماره بنا داریم با یکی از افراد پیشکسوت نابینا گفتگو کنیم. سعید نابیناست، شصت سال دارد، در شهر آبادان متولد شده است، به شهرهای دیگر هم سفر کرده است و در نهایت با مهاجرت به کشور سوئد به آرامشی نسبی دست یافته است.
دوران کودکی
از بچگی یعنی از دو سالگی نابینا بودم. ناگهان متوجه نابینایی نشدم. با نابینایی بزرگ شدم. از رفتارهای دوگانه آدمها چه در کوچه چه در خانه سر سفره متوجه این رفتار دوگانه شدم. متوجه شدم با دیگران فرق دارم. با بعضی رفتارها هم کنار میآمدم. رفتارهایی که در پس آنها توضیحی وجود داشت. مثلاً وقتی از مادرم پرسیدم چرا خودت برای من خورشت میریزی و بقیه خودشان این کار را انجام میدهند، او گفت نگران نباش آنها هم در نهایت خورشت و برنج را با هم میخورند، فقط کمی کار خودشان را زیادتر میکنند. وقتی برای خواهرانم خواستگار میآمد مرا نشان نمیدادند. مرا و کتابهای بریلم را. به این نتیجه رسیده بودم که کتابهای من زیبا نیست و من نمیتوانم مثل افراد بینا به زیبایی و راحتی از کارد و چنگال استفاده کنم. من این تفاوتها را میفهمیدم و اذیت میشدم.
از همان ابتدا یاد گرفتم به محتوا توجه کنم تا به ظاهر. به اصل ماجرا. اما به هر حال این تفاوت تأثیر مثبتی نداشت. رعایت کردن بعضی رفتارها در کودکی برای ما بسیار سخت بود. انگار ما همیشه زیر سؤال بودیم. انگار همیشه کسی باید برای ما تصمیم میگرفت.
روزی پیکان پدرم از حرکت ایستاد. میدانستم که میتوانم در هول دادن ماشین کمک کنم، اما به من گفتند تو نمیبینی دورتر بمان ماشین که درست شد سوار شو. البته ماجرای مشابهی را در بزرگسالی هم تجربه کردم.
یازده بچه بودیم و پدر و مادر. در تقسیم منابع همیشه مسئلهای پیش میآمد مثلاً تقسیم ته دیگ. یادم هست دکتر هلاکویی هم در یکی از مشاورههایش به همین تقسیم ته دیگ اشاره کرده بود. به نظر مسئله قابل توجهی میآید.
در کودکی فراوان شیطنت میکردم. من جزء سه چهار پسر آخر خانواده بودم و همیشه باید با این سه برادر رقابت میکردم. البته همین رقابتها اثرهای خوبی هم با خود به همراه داشت. برادرانم همه با برق کار میکردند و من هم فکر میکردم حالا که اینها با برق کار میکنند، من هم باید بتوانم با برق کار کنم. اتفاقاً خیلی هم خوب یاد گرفتم. من میتوانم با برق سه فاز کار کنم. فرد نابینا به راحتی نمیتواند با برق سه فاز کار کند. بارها پیش آمده دچار برق گرفتگی شدهام. اما یاد گرفتهام که چطور از انبردست و سیمچین و فازمتر استفاده کنم. آن وقتها فازمترهای الکترونیک که با صدا کار میکنند موجود نبود. به تجربه یاد گرفته بودم که اگر نوک فازمتر را روی سیم برقدار بگذاریم پشت دستمان را به پشت فازمتر بکشیم صدای جیز مانند ظریفی را حس میکنیم که نشان میدهد سیم برق دارد. دمپایی هم اگر به پا نداشته باشیم این حرکت را بیشتر احساس میکنیم. ـ که البته چنین کاری از نظر نگارنده بسیار پر خطر است. ـ من برای به دست آوردن هر چیز در کودکی میجنگیدم. به من میگفتند تو که از تلویزیون فقط صدایش را میخواهی پس از جلوی تلویزیون بلند شو و برو عقب بنشین. میگفتم باید جلو بنشینم تا صدا را واضحتر بشنوم. بزرگتر که شدم امکانات تماشای فیلم هم بیشتر شد. حالا هر وقت اراده کنیم هر فیلمی را بارها میتوانیم ببینیم اما در گذشته فیلم یک بار پخش میشد. اگر تماشای آن را از دست میدادی دیگر معلوم نبود چه زمانی باز هم آن فیلم از تلویزیون پخش شود.
دهه شصت و هفتاد میلادی با حالا خیلی فرق دارد. حالا دیگر دعواها کمتر شده چون تعداد بچهها در خانواده کمتر شده. امکانات و منابع هم بیشتر شده. آن وقتها تعداد بچهها به نسبت مساحت خانه خیلی بیشتر بود. مثلاً ما به صورت قطاری کنار هم میخوابیدیم. شبها اگر کسی میخواست به دستشویی برود باید از روی بقیه رد میشد. ممکن بود دست و پای همدیگر را ناخواسته لگد کنیم.
من واقعاً به راحتی با وضعیت نابیناییم کنار نیامدم. به همین دلیل با همه چیز میجنگیدم. مثلاً از مأمور سینما میخواستم به من بلیط نیم بها بدهد چون من فقط صدا را میشنوم.
دوران تحصیل
پیش از انقلاب تا پایه پنجم در آبادان به مدرسه استثنایی میرفتم. البته از کلاس سوم به مدرسه عمومی کنار همان مدرسه استثنایی میرفتم و بعد از آن میتوانستیم به مدرسهای که در کنار خانهمان است بروم. هر روز از مدرسه استثنایی تا خانه حدوداً 40 دقیقه در راه بودم. بعد از پیاده شدن از سرویس مدرسه حدوداً یک ربع پیاده تا خانه راه داشتیم. استفاده از عصا هم در خانه ما مرسوم نبود. بیست و سه سالم بود که عصا در دست گرفتم. پدرم هر روز یکی از بچهها را مجبور میکرد تا مرا به ایستگاه اتوبوس مدرسه برساند و برای برگرداندن من هم به ایستگاه بیاید. معمولاً یکی از خواهرانم با مهربانی این کار را قبول میکرد. این مسئله که خودم به تنهایی و بدون عصا نمیتوانستم از ایستگاه تا خانه رفت و آمد کنم یکی از بزرگترین مشکلات من بود.
اما درس خواندنم عالی بود. ده ساله بودم که متوجه وجود مدرسه استثنایی در شهرمان شدیم. آذرماه بود که به مدرسه رفتم. خط بریل و پایه اول و دوم را به سرعت در همان سال اول با معدل بیست به پایان رساندم.
کار با ماشین پرکینز را در یک زنگ تفریح به تنهایی از طریق آزمون و خطا یاد گرفتم. معلم کلاسمان تعجب کرده بود. یک روز همین خانم معلم شیء پلاستیکی را به دستم داد و از من خواست تا بگویم آن چیست. نتوانستم بگویم. ماکت یک شیر بود. به او گفتم چرا فکر میکنی من باید بدانم این شکل یک شیر است. من که تا حالا شیر ندیدهام. همین مسئله معلم را رنجانده بود. وقتی در برابرش نشستم و شروع به نوشتن با پرکینز کردم، لبریز از غرور و شادی بودم. این را هم بگویم که آن وقتها کاغذهای بریل را با کشتی از لندن برایمان میآوردند.
ساز پیانو هم برایم عجیب بود و تازگی داشت. بسیار بزرگ و پر هیبت، کلیدهایش در دو ردیف طولانی کنار هم قرار داشت. با صدا و شکل ظاهری سنتور و فلوت آشنا بودم اما پیانو را تا آن وقت ندیده بودم. دکمههایش را که مینواختم دنبال رابطهای بین این صداها میگشتم.
تمام درسهایم خوب بود. شیطنتهایم سبب میشد تا نمره انضباطم معدلم را پایین بیاورد. در خود مدرسه دوران خوبی داشتم. گاهی بچههای بزرگتر اذیتم میکردند، چون جثه ریزی داشتم. معلمها به خاطر درسهایم مرا دوست داشتند حتی در مدرسههای عمومی. بچههای بینا به خاطر این که همراه من به آبخوری یا دستشویی بیاید با هم دعوا میکردند. ما آن وقتها معلم رابط نداشتیم. برگههای بریل امتحانی را به صورت مهر و امضا شده خودمان به مدرسه استثنایی میبردیم. اگر اشتباه نکنم در آبادان از سال 46 شمسی بود که ما مدرسه استثنایی داشتیم. همان طور که گفتم، ده ساله بودم که متوجه شدیم در شهر ما مدرسه استثنایی هست. انقلاب و به خصوص جنگ بر روی مدرسه و دانشگاه بسیار تأثیر داشت. به قدری یادآوری روزهای جنگ ناراحت کننده است که اصلاً دلم نمیخواهد دربارهاش حرف بزنم. کلاسها عملاً تعطیل بودند. فقط باید امتحان میدادیم. بعضی مدارس نمیدانستند چطور باید از ما امتحان بگیرند. جزوه و کتاب به راحتی در دسترس نبود. جنگ همه را از هم جدا کرده بود. هر کس را که میشناختی رفته بود به شهری دیگر. من شهر اصفهان را انتخاب کردم. همراه برادر کوچکم به اصفهان و مدرسه کریستوفل رفتم. پیشنهاد میکنم درباره ارنست یاکوب کریستوفل بیشتر بخوانید.
مدرسه پسرانه کریستوفل را مسیحیان آلمانی و مدرسه دخترانه نورآیین را مسیحیان انگلیسی اداره میکردند. خوب به یاد دارم که راننده برای مسیری کوتاه پول زیادی درخواست کرده بود. هر چه کردم نتوانستم او را قانع کنم. این بود که به برادرم گفتم اوّلین پلیسی را که دید خبر کند. اینجا بود که راننده قانع شد.
شش ماهی در این آموزشگاه بودم و با زندگی شبانهروزی آشنا شدم.
با او درباره شغل و ماجرای عصا زدن و تأثیر فناوری بر زندگیاش و مسائل دیگر هم صحبت کردم که میماند برای شماره بعدی.
روزهایتان پر از شوق زندگی