تعامل در بانک

فاطمه جوادیان: کارشناس نابینایان آموزش و پرورش استثنایی گیلان

0

خانمی در پشت باجه بانک

درِ ماشین را باز و با عصا زمین را بررسی می‌کنم، امن است. پیاده می‌شوم. می‌دانم که اگر چند قدم جلوتر بروم، به جدول و چند قدم جلوتر به پله‌های بانک می‌رسم. در شهر رشت به‌طورمعمول سطح پیاده‌رو از خیابان و کف ساختمان‌ها از پیاده‌رو بالاتر است تا در روزهای پُرباران، آب باران وارد ساختمان‌ها نشود.

درِ ماشین را می‌بندم. از جدول بالا می‌روم. هنوز به پله نرسیده‌ام که راننده می‌آید و مرا به سمت چپ راهنمایی می‌کند. از او می‌پرسم: «اینجا مگر پله نیست؟» می‌گوید: «بله! پله هست. بفرمایید این‌طرف.» فکر می‌کنم شاید اشتباهی رخ‌ داده است. کمی به سمت چپ می‌رویم. عصا را به نرده‌ای می‌زند و می‌گوید: «حالا برو!» و غیب می‌شود. نرده را لمس می‌کنم. جهت نرده موازی با پیاده‌رو است نه عمود بر پیاده‌رو. کمی گیج شده‌ام. عصایم شیب رمپ را حس می‌کند. متوجه می‌شوم که او مرا ابتدای رمپ یا همان راه شیب‌دار گذاشته است تا راحت باشم؛ بی‌آنکه از خودم بپرسد با کدام مسیر راحت‌تر هستم، البته وقتی در ماشین بودم به او اعلام کرده بودم که جلوی در بانک که چند پله دارد، ماشین را نگه دارد. فکر کردم برگردم و پله‌ها را پیدا کنم. پله‌ها مستقیم مرا به در هوشمند می‌رساند. از طرفی فکر کردم به‌هرحال این هم یک چالش است. بد نیست ببینم رمپ این بانک چطور ساخته‌ شده است. کمی که به جلو می‌روم، راه شیب‌دار صاف می‌شود. عصایم در سمت راست و مستقیم نرده و در سمت چپ شیب دیگری را لمس می‌کند. حالا شیب عمود شده است به خیابان و بانک. رو به بانک هستم. به یاد دارم که برای گذر از پله‌ها به سمت چپ رفتیم. پس به سمت راست حرکت می‌کنم؛ نزدیک به دیوارۀ بانک. در هوشمند که مرا نزدیک خود می‌بیند باز می‌شود. نفس راحتی می‌کشم و وارد بانک می‌شوم.

شلوغ نیست. چند قدم جلو می‌روم و منتظر می‌مانم. کسی می‌پرسد: «با کدام قسمت کاردارید؟» می‌گویم که یک شماره می‌خواهم. از دستگاه نوبت‌دهی شماره می‌گیرد و به من می‌دهد. تشکر می‌کنم. از او می‌خواهم شمارۀ روی کاغذ را بخواند. می‌گوید: «22» از او می‌خواهم بگوید آخرین شماره‌ای که خوانده‌شده کدام است. تابلو را نگاه می‌کند و می‌گوید: «شمارۀ 20» از او می‌خواهم یک صندلی نشانم بدهد. می‌گوید: «به سمت راست مستقیم حرکت کنید!» کمی پیش می‌روم. بی‌آنکه عصایم را از زمین بلند کند، به ‌آرامی عصا را به سمت راست می‌برد. عصا سطح نرمی را در نیمۀ پایینی بدنه حس می‌کند. می‌گوید: «صندلی است. بفرمایید بنشینید!» شمارۀ 21 خوانده می‌شود. کمی بعد هم صدا را می‌شنوم: «شمارۀ 22 به باجۀ 1».

می‌دانم که در بیشتر موارد جایگاه رئیس بانک در ابتدای ورودی بانک است و فکر می‌کنم باجۀ 1 هم باید جایی در همان نزدیکی باشد. باید کمی از راهی را که آمده‌ام برگردم. سپس تغییر جهت بدهم. به‌ آرامی به سمت میز رئیس حرکت می‌کنم. کسی ببخشید آرامی می‌گوید و عصایم را بی‌آنکه از زمین بلند کند در مسیر درست قرار می‌دهد. می‌گوید: «مستقیم…حالا بفرمایید، صندلی همین‌جاست.» می‌نشینم و سلام می‌کنم.

خانمی با خوش‌رویی در آن‌سوی باجه پاسخ می‌دهد.

همان ابتدا به او می‌گویم که برای انجام سه کار به بانک آمده‌ام؛ زمان استفاده از کارت‌بانکی‌ام تمام ‌شده و باید کارت جدید بگیرم، یکی از حساب‌هایم را ببندم و حساب دیگری بازکنم.

با احترام از من می‌خواهد کارت ملی‌ام را به او نشان بدهم. شرمنده می‌شوم. کارت را به همراه ندارم، اما عکس پشت و روی کارت را به نام، در موبایلم ذخیره کرده‌ام. پیدا کردنش برایم آسان است. می‌گوید که مشکلی نیست همان را نشان بدهم. موبایل را می‌گیرد، کارت را می‌خواند و موبایل را پس می‌دهد.

در مورد امضاکردنم می‌پرسد. به او می‌گویم که از مُهر استفاده می‌کنم. مُهر، کارت‌بانکی و کارت سپرده را از من می‌خواهد. هر سه را می‌گذارم روی میز. بین ما حفاظی وجود دارد و فضای کوچکی که می‌شود مدارک را در آن فضا تحویل داد. دستم را پیش می‌برم و آن فضا را پیدا می‌کنم، البته خیلی هم سخت نیست، چون صدای خانم هم از همان‌جا به من می‌رسد. موارد را یکی‌یکی تحویل می‌دهم. عددها را با دقت می‌خواند، راه‌های ممکن را توضیح می‌دهد، هر جا لازم است تأیید مرا می‌گیرد و برگه‌ها را پر می‌کند. من هم با خواندن پیام‌های بانک روند کار را دنبال می‌کنم. مُهر کردن برگه‌ها که تمام می‌شود، نوبت می‌رسد به ثبت اثر انگشت. دستم را در اختیارش می‌گذارم. بامهارت انگشتم را در استامپ و سپس روی برگه‌ها می‌زند. برگه‌ها که تمام می‌شود از من می‌خواهد کمی صبر کنم. دستمالی می‌آورد می‌گذارد زیر انگشتم. الکل را روی سطح جوهری انگشتم اسپری می‌کند و با مهربانی دستم را پاک می‌کند. احساس شرمندگی دارم، اما اجازه می‌دهم این کار را انجام دهد، چون او قادر است کم‌رنگ شدن جوهر روی انگشتم را ببیند. از او درخواست می‌کنم اطلاعات کارت جدید را برایم بخواند تا صدایش را در موبایل ضبط کنم. این کار را هم با دقت انجام می‌دهد.

از من می‌پرسد که آیا کسی در ماشین منتظر من است یا نه. پاسخ می‌دهم که کسی منتظرم نیست و باید اسنپ بگیرم. می‌خواهم به سمت صندلی‌های انتظار بروم تا در آنجا این کار را انجام دهم. می‌گوید: «می‌توانید همین‌جا بمانید و ماشین بگیرید.» دلیل بی‌قراری‌ام را متوجه می‌شود. می‌گوید: «مشتری در بانک منتظر نیست. نگران نباشید!» خیالم راحت می‌شود. با خودم فکر می‌کنم کاش یکی از کتاب‌های کنار بسفر را به همراه داشتم تا به یادگار به ایشان بدهم. فقط برچسب کیو آر کد فایل صوتی را همراه دارم. دلم می‌خواهد احساس خوبی را که در من ایجاد کرده است، به او ابراز کنم. یکی از برچسب‌ها را به او می‌دهم و آرزو می‌کنم از شنیدن فایل صوتی کتاب لذت ببرد. او مرا تا پایین پله‌ها راهنمایی می‌کند. می‌خواهد کنار من منتظر ماشین بماند که به درخواست من سرکارش برمی‌گردد.

همیشه در بانک‌ها چنین اتفاق‌های خوشایندی برای ما رخ نمی‌دهد. از وقتی که در این بانک شماره می‌گیرم و در نوبت خودم به باجۀ مربوط می‌روم، شرایط بهتری را تجربه می‌کنم.

اگر همۀ ما چه افراد دارای معلولیت چه سایر افراد جامعه پایبند به رعایت حقوق شهروندی یکدیگر و همچنین انجام رفتار صحیح اجتماعی نسبت به هم باشیم، دنیا جای بهتری می‌شود برای زندگی.

روزهایتان پر از شوق زندگی!

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

حاصل عبارت را در کادر بنویسید. *-- بارگیری کد امنیتی --